سماع سرد ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

 هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی

 ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

 اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

 سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد

 به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او

 که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی

 یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی

 اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

 از آستین عشق او چو خنجری در آمدی

 فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی

 شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست

چه بودی ار پری رخی ز چادری در آمدی

 سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

 اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

رحیل ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

 دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت

 شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

 آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند

 وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافلۀ عمر میندیش

گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت

 ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

 دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

 رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

 چون نالۀ مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

 بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

 این عمر سبک سایۀ ما بسته به آهی ست

 دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

بهانه ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 ای عشق همه بهانه از توست

 من خامشم این ترانه از توست

 آن بانگ بلند صبحگاهی

 وین زمزمۀ شبانه از توست

 من انده خویش را ندانم

 این گریۀ بی بهانه از توست

 ای آتش جان پاکبازان

 در خرمن من زبانه از توست

افسون شدۀ تو را زبان نیست

 ور هست همه فسانه از توست

 کشتی مرا چه بیم دریا؟

 توفان ز تو و کرانه از توست

 گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

 مست از تو ، شرابخانه از توست

 می را چه اثر به پیش چشمت؟

 کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟

رام است که تازیانه از توست

 من می گذرم خموش و گمنام

 آوازۀ جاودانه از توست

 چون سایه مرا ز خاک برگیر

 کاین جا سر و آستانه از توست

لب خاموش ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

امشب به قصۀ دل من گوش می کنی

 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

 ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعۀ نخست

 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 می جوش می زند به دل خم بیا ببین

 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

بعد از نیما (برای شهریار)... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان

 همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان

 من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام

 تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

 بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

 هر دم از حلقۀ عشاق ، پریشانی رفت

 به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان

 شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم

 پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

 که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

زندان شب یلدا ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)


چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم

 وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید

 ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم

 صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان

 صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش

وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

 چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند

 زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

قصۀ درد ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

 آشنای دلم بود و به دست تو سپردم

 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد

 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

 شرمم از آینۀ روی تو می آید اگر نه

 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان

 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم

 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا

 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم

 غزلم قصۀ درد است که پروردۀ دردم

 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد

سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

چنگ شکسته ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت

 پایی نمی دهد تا پر، وا کنم به سویت

 گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم

 کو بال آن خود را باز افکنم به کویت

 تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار

 چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت

از حسرتم بموید چنگ شکستۀ دل

 چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت

 ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت

 ترسم بمیرم و باز، باشم در آرزویت

از پا فتادگان را دستی بگیر آخر

 تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت

 تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه

کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت

 چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای

 شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت


شعر ترانه ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

تا تو با منی زمانه با من است

 بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

 شور و شوق صد جوانه با من است

 یاد دلنشینت ای امید جان

 هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر تو راست

 شور گریۀ شبانه با من است

 برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

 رقص و مستی و ترانه با من است

 گفتمش مراد من، به خنده گفت

 لابه از تو و بهانه با من است

 گفتمش من آن سمند سرکشم

 خنده زد که تازیانه با من است

 هر کسش گرفته دامن نیاز

 ناز چشمش این میانه با من است

 خواب نازت ای پری ز سر پرید

 شب خوشت که شب فسانه با من است

شعر گوشمال پنجۀ عشق ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

تو نور دیدۀ مایی به هر نگاه مرو

تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است

به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو

به زیر خرقۀ رنگین چه دام ها دارند

تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

مرید پیر دل خویش باش ای درویش

وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو

مباد کز در میخانه روی برتابی

تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو

چو راست کرد تو را گوشمال پنجۀ عشق

به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو

هنر به دست تو زد بوسه، قدر خود بشناس

به دست بوسی این بندگان جاه مرو

گناه عقدۀ اشکم به گردن غم توست

به خون گوشه نشینان بی گناه مرو

چراغ روشن شب های روزگار تویی

مرو ز آینۀ چشم سایه، آه مرو

شعر خواب و خیال ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پردۀ خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوختۀ ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریۀ توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانۀ خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

شعر مرغ دریا ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانۀ تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

گشت و فریادکشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

هم نوای دل من بود به هنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

شعر «زبان نگاه» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

 حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

 همه جا زمزمۀ عشق نهان من و توست

 گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه

 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 این همه قصۀ فردوس و تمنای بهشت

 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 نقش ما گو ننگارند به دیباچۀ عقل

 هر کجا نامۀ عشق است نشان من و توست

 سایه ز آتشکدۀ ماست فروغ مه و مهر

 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

شعر «سایۀ سرگردان» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست

 سر گل دارم و پروانۀ پروازم نیست

 گل به لبخند و مرا گریه گرفته است گلو

چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست

 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان

 که جزین نالۀ سوز تو دمسازم نیست

در گلو می شکند ناله ام از رقت دل

 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت

 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست

 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل

 که درین پرده جزین همدم و همرازم نیست

 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی

 چه کنم شیوۀ آیینۀ غمازم نیست

 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش

 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست

 سایه چون باد صبا خستۀ سرگردانم

 تا به سر سایۀ آن سرو سرافرازم نیست

شعر «افسانۀ خاموشی» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی

می از جام مودّت نوش و در کار محبّت کوش

به مستی، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی

سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی

نمی سنجند و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

شعر «تنگ غروب» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

یاری کن ای نفس که درین گوشۀ قفس

بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس

 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه نالۀ جرس

 خونابه گشت دیدۀ کارون و زنده رود

 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

 ای آیت امید به فریاد من برس

 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

 می خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

 ما را هوای چشمۀ خورشید در سر است

 سهل است سایه گر برود سر در این هوس


در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


شعر «احساس» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

بسترم


 صدف خالی یک تنهایی ست


و تو چون مروارید


 گردن آویز کسان دگری

شعر زیبای «آزاد» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

دختری خوابیده در مهتاب

 

چون گل نیلوفری بر آب

 

خواب می بیند

 

 خواب می بنید که بیمار است دلدارش

 

وین سیه رؤیا شکیب از

 

چشم بیمارش

 

 باز می چیند

 

 می نشیند خسته دل در دامن مهتاب

 

چون شکسته بادبان زورقی بر آب

 

می کند اندیشه با خود

 

 از چه کوشیدم به آزارش؟

 

 وز پشیمانی سرکشی گرم

 

 می درخشد در نگاه چشم بیدارش

 

 روز دیگر

 

 باز چون دلداده می ماند به راه او

 

روی می تابد ز دیدارش

 

 می گریزد از نگاه او

 

 باز می کوشد به آزارش

 

شعر عاشقانه و زیبای «دیوار» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

پشت این کوه بلند

 

لب دریای کبود

 

 دختری بود که من

 

سخت می خواستمش

 

و تو گویی که گالی

 

آفریده شده بود

 

 که منش

 

دوست بدارم پرشور

 

و مرا دوست بدارد شیرین

 

و شما می دانید

 

آه ای اخترکان خاموش

 

که چه خوش دل بودیم

 

من و او مست شکر خواب امید

 

 و چه خوشبختی پاک

 

 در نگاه من و او می خندید

 

 وینک ای دخترکان غماز

 

گر نه لالید و نه گنگ

 

بگشایید زبان

 

و بگویید که از

 

یک بهتان

 

چون شد این چشمه غبار آلوده

 

و میان من و او

 

 اینک این دشت بزرگ

 

اینک این راه دراز

 

 اینک این کوه بلند