شعر زیبای «آشناسوز» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست


درین آشفته اندوه نگاهم


تو را می خواهم ای چشم فسون بار


که می سوزی نهان از دیرگاهم


چه می خواهی ازین خاموشی سرد؟


زبان بگشا که می لرزد امیدم


نگاه بی قرارم بر لب توست


 که می بخشی به شادی ها نویدم


دلم تنگ است و چشم حسرتم باز


چراغی در شب تارم برافروز


به جان آمد دل از ناز نگاهت


فرو ریز این سکوت آشناسوز


شعر بسیار زیبای هنر گام زمان: امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه

 هنر گام زمان

 

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینۀ سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چلۀ این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچۀ ایام ، دل آدمیان است

دل بر گذر قافلۀ لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

فریاد ز داد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصلۀ دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

شعر بسیار زیبای ارغوان... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 ارغوان

 

شاخۀ هم خون جدا ماندۀ من

 

آسمان تو چه رنگ ست امروز؟

 

آفتابی ست هوا

 

یا گرفته ست هنوز؟

 

من درین گوشه

 

که از دنیا بیرون ست

 

آسمانی به سرم نیست

 

از بهاران خبرم نیست

 

آنچه می‌بینم

 

دیوار است

 

آه

 

این سخت سیاه

 

آنچنان نزدیک ست

 

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

 

نفسم را بر می‌گرداند

 

ره چنان بسته

 

که پرواز نگه

 

در همین یک قدمی می‌ماند

 

کور سویی ز چراغی رنجور

 

قصه پرداز شب ظلمانی ست

 

نفسم می‌گیرد

 

که هوا هم اینجا زندانی ست

 

هر چه با من اینجاست

 

رنگ رخ باخته است

 

آفتابی هرگز

 

گوشۀ چشمی هم

 

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

 

اندرین گوشۀ خاموش فراموش شده

 

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

 

یاد رنگینی در خاطر من

 

گریه می‌انگیزد

 

ارغوانم آنجاست

 

ارغوانم تنهاست

 

ارغوانم دارد می‌گرید

 

چون دل من که چنین خون آلود

 

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

 

ارغوان

 

این چه رازیست که هر بار بهار

 

با عزای دل ما می‌آید؟

 

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟

 

این چنین بر جگر سوختگان

 

داغ بر داغ می‌افزاید

 

ارغوان پنجۀ خونین زمین

 

دامن صبح بگیر

 

وز سواران خرامندۀ خورشید بپرس

 

کی بر این درۀ غم می‌گذرند؟

 

ارغوان

 

خوشۀ خون

 

بامدادان که کبوترها

 

بر لب پنجرۀ باز سحر

 

غلغله می‌آغازند

 

جان گلرنگ مرا

 

بر سر دست بگیر

 

به تماشا گه پرواز ببر

 

آه بشتاب

 

که هم پروازان

 

نگران غم هم پروازند

 

ارغوان

 

بیرق گلگون بهار

 

تو بر افراشته باش

 

شعر خونبار منی

 

یاد رنگین رفیقانم را

 

بر زبان داشته باش

 

تو بخوان نغمه ناخواندۀ من

 

ارغوان

 

شاخۀ هم خون جدا ماندۀ من ......

 

شعر بسیار زیبای زندگی امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

 

شعر بسیار زیبای «زندگی»: از ه. ا. سایه

 

چه فکر می کنی؟

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته­ای­ست زندگی؟

درین خراب ریخته

که رنگ عافیت ازو گریخته

به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

 

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.

 

هوا بد است

تو با کدام باد می‌روی؟

 

چه ابر تیره‌ای گرفته سینۀ تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی‌شود.

 

تو از هزاره‌های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست،

در این درشتناک دیولاخ

ز هر طرف طنین گام‌های رهگشای توست،

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامۀ وفای توست،

به گوش بیستون هنوز

صدای تیشه‌های توست.

 

چه تازیانه ها که با تن تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سر بلند

زهی شکوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند.

 

نگاه کن

هنوز آن بلند دور،

آن سپیده آن شکوفه‌زار انفجار نور

کهربای آرزوست،

سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

 

چه فکر می‌کنی؟

جهان چو آبگینه شکسته‌ای‌ست

که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.

چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ

که راه بسته می‌نمایدت.

 

زمان بی‌کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج.

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست،

زنده باش.