قصۀ درد ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

 آشنای دلم بود و به دست تو سپردم

 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد

 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

 شرمم از آینۀ روی تو می آید اگر نه

 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان

 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم

 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا

 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم

 غزلم قصۀ درد است که پروردۀ دردم

 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد

سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد