حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم ... حافظ شیرازی

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

 

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

 

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

 

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

 

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

 

سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

 

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

 

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

 

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی ... حافظ شیرازی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

 

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

 

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

 

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

 

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

 

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

 

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

 

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

 

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

 

زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

 

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی ... حافظ شیرازی

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

 

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

 

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

 

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

 

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

 

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

 

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

 

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی ... حافظ شیرازی

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

 

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

 

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

 

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

 

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

 

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

 

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی ... حافظ شیرازی

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

 

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

 

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

 

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

 

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی


تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو ... حافظ شیرازی

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

 

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

 

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

 

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

 

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

 

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

 

شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

 

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو ... حافظ شیرازی

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

 

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

 

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

 

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

 

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

 

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

 

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

 

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو


منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن ... حافظ شیرازی

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالودم به بد دیدن

 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

 

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

 

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست

به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

 

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

 

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

 

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس

که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن

 

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

 

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن


بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم ... حافظ شیرازی

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

 

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

 

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

 

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

 

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم


بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم ... حافظ شیرازی

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

 

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

 

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

 

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

 

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

 

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

 

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

 

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم ... حافظ شیرازی

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

 

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

 

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

 

المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

 

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم


صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم ... حافظ شیرازی

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

 

در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم

 

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن

بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم

 

اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر

به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم

 

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم

 

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید

جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم

 

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت

ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم


ما ز یاران چشم یاری داشتیم ... حافظ شیرازی

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

 

تا درخت دوستی برگی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

 

گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

 

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتیم

 

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتیم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم


ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم ... حافظ شیرازی

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم

 

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

 

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم

 

کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم

 

چون لاله می مبین و قدح در میان کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم

 

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست

نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم


دردم از یار است و درمان نیز هم ... حافظ شیرازی

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

 

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

 

یاد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 

دوستان در پرده می‌گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

 

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 

اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سلیمان نیز هم


خرم آن روز کز این منزل ویران بروم ... حافظ شیرازی

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

 

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

 

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

 

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

 

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

 

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم


به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم ... حافظ شیرازی

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

 

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

 

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

 

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

 

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

 

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

 

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

 

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم


بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم ... حافظ شیرازی

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

 

آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت

نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم

 

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر

کارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم

 

برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن غیب

تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

 

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت

دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

 

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

 

حافظا خلد برین خانه موروث من است

اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم ... حافظ شیرازی

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

 

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود

دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

 

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو

حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

 

تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

 

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل

نقش خیالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

 

دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را

این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

 

با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم

در مجلس روحانیان گه گاه جامی می‌زنم


گر من از سرزنش مدعیان اندیشم ... حافظ شیرازی

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم

شیوه مستی و رندی نرود از پیشم

 

زهد رندان نوآموخته راهی به دهیست

من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم

 

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را

زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

 

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی

تا بدانند که قربان تو کافرکیشم

 

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم

 

شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان

که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم

 

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خویشم