من و انکار شراب این چه حکایت باشد ... حافظ

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

 

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

 

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

 

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

 

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد

 

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

 

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ ارزد ... حافظ

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

 

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

 

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این به آب رخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

 

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

 

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

 

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

 

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر

که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

 

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد ... حافظ

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

 

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

 

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

 

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

 

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

 

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

 

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

 

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

 

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

 

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

بود آیا که در ... حافظ

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

 

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

 

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

 

نامه تعزیت دختر رز بنویسید

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند

 

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب

تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند

 

در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تزویر و ریا بگشایند

 

حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا

که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند

هر که شد محرم دل ... حافظ

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند

 

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

 

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

 

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

 

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

 

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

 

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

 

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

 

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

 

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

 

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند


در ازل پرتو حسنت ... حافظ

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

 

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

 

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

 

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

 

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

 

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد


اگر آن ترک شیرازی: حافظ

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

 

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

 

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

 

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

 

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

 

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

 

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

دل می رود ز دستم: حافظ

 

 

دل می‌رود ز دستم، صاحب دلان، خدا را!

 

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 

 

 

کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز!

 

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

 

 

 

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون

 

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

 

 

 

در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل

 

هاتَ الصبوح هبوا، یا ایها السکارا!

 

 

 

ای صاحب کرامت! شکرانه سلامت

 

روزی تفقدی کن، درویش بی‌نوا را

 

 

 

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:

 

«با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»

 

 

 

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

 

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

 

 

 

آن تلخ‌وَش که صوفی اُم الخبائِثَش خواند

 

اشهی لَنا و احلی، مِن قُبلة العذارا

 

 

 

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

 

کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

 

 

 

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

 

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

 

 

 

آیینه سکندر جام می است بنگر

 

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 

 

 

ترکان پارسی‌گو بخشندگان عمرند

 

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

 

 

 

حافظ به خود نپوشید این خرقه می‌آلود

 

ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را

 

غزلی بسیار زیبا و دلنشین از خواجه حافظ شیرازی

 

 

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

 

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

 

 

 

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

 

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

 

 

 

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

 

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

 

 

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

 

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

 

 

 

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

 

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

 

 

 

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

 

حرامم باد اگر غیری به جای دوست بگزینم

 

 

 

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

 

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

 

 

 

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

 

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

 

 

 

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

 

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم