مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ... حافظ شیرازی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

 

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

 

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

 

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

 

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

 

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

 

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

 

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

 

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم ... حافظ شیرازی

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

 

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

 

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

 

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

 

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

 

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

 

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

 

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند ... حافظ شیرازی

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

 

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

 

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

 

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

 

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

 

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

 

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

 

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند


حال خونین دلان که گوید باز ... حافظ شیرازی

حال خونین دلان که گوید باز

و از فلک خون خم که جوید باز

 

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر بروید باز

 

جز فلاطون خم نشین شراب

سر حکمت به ما که گوید باز

 

هر که چون لاله کاسه گردان شد

زین جفا رخ به خون بشوید باز

 

نگشاید دلم چو غنچه اگر

ساغری از لبش نبوید باز

 

بس که در پرده چنگ گفت سخن

ببرش موی تا نموید باز

 

گرد بیت الحرام خم حافظ

گر نمیرد به سر بپوید باز


گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید ... حافظ شیرازی

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

 

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

 

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

 

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

 

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

 

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید


گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود ... حافظ شیرازی

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

 

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

 

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

 

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

 

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

 

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

 

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

 

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشید درخشان نشود


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود ... حافظ شیرازی

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

 

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

 

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من و از دل من آن نرود

 

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

 

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

 

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود


دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود ... حافظ شیرازی

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود... حافظ شیرازی

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

 

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

 

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

 

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

 

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود

 

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

 

بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود


نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد ... حافظ شیرازی

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

 

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

 

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

 

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

 

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

 

غم دنیی دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

 

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد


دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ... حافظ شیرازی

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

 

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

 

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

 

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

 

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

 

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد


یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد ... حافظ شیرازی

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

 

آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول

بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

 

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

رهنمونیم به پای علم داد نکرد

 

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

 

سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

 

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

 

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

 

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

 

غزلیات عراقیست سرود حافظ

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

دل از من برد و روی از من نهان کرد ... حافظ شیرازی

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

 

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

 

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد


بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد ... حافظ شیرازی

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

 

طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود

ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

 

قره العین من آن میوه دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

 

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که امید کرمم همره این محمل کرد

 

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

 

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

 

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد


صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد ... حافظ شیرازی

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

 

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

 

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

 

این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

 

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

زان چه آستین کوته و دست دراز کرد

 

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

 

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

 

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

 

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد


جان بی جمال جانان میل جهان ندارد ... حافظ شیرازی

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

 

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

 

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

 

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

 

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

 

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او کس این گمان ندارد

 

احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

 

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

 

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد


شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد ... حافظ شیرازی

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

 

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

 

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امید تو خوش آب روانی دارد

 

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا

نه سواریست که در دست عنانی دارد

 

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

 

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

 

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

 

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

 

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

 

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد


بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد ... حافظ شیرازی

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

 

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

 

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

 

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

 

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد

 

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

 

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

 

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

 

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

 

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

 

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

 

چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد


درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد ... حافظ شیرازی

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

 

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

 

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

 

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

 

بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

 

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

 

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد


صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ... حافظ شیرازی

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ور نه اندیشه این کار فراموشش باد

 

آن که یک جرعه می از دست تواند دادن

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

 

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

 

شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود

شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد

 

گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت

جان فدای شکرین پسته خاموشش باد

 

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد

 

نرگس مست نوازش کن مردم دارش

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

 

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد