شعر کوچه از زنده یاد فریدون مشیری

 

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

 

باغ صد خاطره خندید

 

عطر صد خاطره پیچید

 

 

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

 

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 

من همه محو تماشای نگاهت

 

 

 

آسمان صاف و شب آرام

 

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ماه فرو ریخته در آب

 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

 

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

 

 

یادم آید : تو به من گفتی :

 

از این عشق حذر کن!

 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

 

آب ، آئینه عشق گذران است

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

 

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

 

 

با تو گفتم :‌

 

"حذر از عشق؟

 

ندانم!

 

سفر از پیش تو؟‌

 

هرگز نتوانم!

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

 

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

 

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

 

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

 

حذر از عشق ندانم

 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

 

 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

 

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

 

اشک در چشم تو لرزید

 

ماه بر عشق تو خندید،

 

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

 

پای در دامن اندوه کشیدم

 

نگسستم ، نرمیدم

 

 

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

 

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

شعر بسیار زیبای دشت از زنده یاد فریدون مسیری

 

 

در نوازش های باد ،

در گل لبخند دهقانان شاد ،

درسرود نرم رود ،

خون گرم زندگی جوشیده بود .

 

نوشخند مهر آب ،

آبشار آفتاب ،

در صفای دشت من کوشیده بود .

 

شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،

گوییا خورشید را نوشیده بود !

 

روزگاران گشت و .... گشت :

 

داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،

داغ بر دل دارم از مردان دشت .

 

یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد

یاد باد آن دلنشین آهنگ رود

یاد باد آن مهربانی های باد

” یاد باد آن روزگاران یاد باد “

 

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است

زان همه سرسبزی و شور و نشاط

سنگلاخی سرد بر جا مانده است !

 

آسمان از ابر غم پوشیده است ،

چشمه سار لاله ها خوشیده است ،

 

جای گندم های سبز ،

جای دهقانان شاد ،

خارهای جانگزا جوشیده است !

 

بانگ بر می دارم از دل :

- ” خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟

دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟‌“

 

سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :

- خاک ، خون نوشیده است !

 

شعر بسیار زیبای ریشه در خاک از زنده یاد فریدون مشیری

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

 

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

 

نگاهت تلخ و افسرده است.

 

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

 

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

 

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

 

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

 

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

 

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

 

تو را این خشکسالی های پی در پی

 

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

 

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

 

تو را هنگامه شوم شغالان

 

بانگ بی تعطیل زاغان

 

در ستوه آورد.

 

 

 

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

 

که از آن سوی گندمزار

 

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

 

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

 

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

 

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

 

تو با چشمان غمباری

 

که روزی چشمه جوشان شادی بود

 

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

 

خواهی رفت.

 

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

 

 

من اینجا ریشه در خاکم

 

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

 

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

 

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!

 

 

 

امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

 

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

 

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

 

گل بر می افشانم

 

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

 

سرود فتح می خوانم

 

و می دانم

 

تو روزی باز خواهی گشت

 

 

 

 

شعر بسیار زیبای مادر داشتن از زنده یاد فریدون مشیری

 

 

تاج از فرق فلک برداشتن

 

جاودان آن تاج بر سرداشتن

 

در بهشت آرزو ره یافتن

 

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

 

روز در انواع نعمت ها و ناز

 

شب بتی چون ماه در بر داشتن

 

صبح از بام جهان چون آفتاب

 

روی گیتی را منور داشتن

 

شامگه چون ماه رویا آفرین

 

ناز بر افلاک و اختر داشتن

 

چون صبا در مزرع سبز فلک

 

بال در بال کبوتر داشتن

 

حشمت و جاه سلیمانی یافتن

 

شوکت و فر سکندر داشتن

 

تا ابد در اوج قدرت زیستن

 

ملک هستی را مسخر داشتن

 

برتو ارزانی که ما را خوش تر است

 

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

شعربسیار زیبای اشکی در گذرگاه تاریخ از فریدون مشیری

اشکی در گذرگاه تاریخ



از همان روزی که دست حضرت قابیل


گشت آلوده به خون حضرت هابیل


از همان روزی که فرزندان آدم


زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید


آدمیت مرد


گرچه آدم زنده بود



از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند


از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند


آدمیت مرده بود



بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب


گشت و گشت


قرنها از مرگ آدم هم گذشت


ای دریغ


آدمیت برنگشت



قرن ما روزگار مرگ انسانیت است


سینۀ دنیا ز خوبیها تهی است


صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است



من که از پژمردن یک شاخه گل


از نگاه ساکت یک کودک بیمار


از فغان یک قناری در قفس


از غم یک مرد در زنجیر


حتی قاتلی بر دار،


اشک در چشمان و بغضم در گلوست


وندرین ایام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست


مرگ او را از کجا باور کنم؟



صحبت از پژمردن یک برگ نیست


وای، جنگل را بیابان میکنند


دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند


هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا


آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند



صحبت از پژمردن یک برگ نیست


فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست


فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست


فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست


در کویری سوت و کور


در میان مردمی با این مصیبتها صبور


صحبت از مرگ محبت مرگ عشق


گفتگو از مرگ انسانیت است

شعری زیبا از حمید مصدق

من چه می دانستم

 

دل هرکس دل نیست

 

قلب ها ز آهن و سنگ

 

قلب ها بی خبر از عاطفه اند


شعر گرگ زنده یاد فریدون مشیری

                                        

گفت دانایى که گرگى خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

 

 لاجرم جارى است پیکارى سترگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

اى بسا انسان رنجور  پریش

سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

 

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر

 

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته مى‌شود انسان پاک

 

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

 

هرکه از گرگش خورد دائم شکست

گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

 

در جوانى جان گرگت را بگیر

واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیرى گر که باشى همچو شیر

ناتوانى در مصاف گرگ پیر

 

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمانروایى مى‌کنند

 

این ستمکاران که با هم همرهند

گرگهاشان آشنایان همند

 

گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب

شعر سیب از حمید مصدق

 

 

تـــــو بــه مـــن خندیدی  و نمیدانستی

 

 

مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه

 

ســــیب را دزدیدم !

 

باغبــــان از پی مــــن تند دوید

 

 

ســــیب را دست تو دید

 

 

غضب آلــــوده به من کرد نـــگاه

 

 

ســـیب دندان زده از دســت تو افتاد به خــــاک

 

 

و تـــو رفتــی و هنـــوز سالهــــا هست

 

 

که در گـــوش من آرام آرام

 

 

خش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم

 

 

ومن اندیشه کــنان

 

 

غرق این پنــــدارم

 

 

که چرا خانۀ کوچک مــا ســـیب نداشت...

 

 

 

شعر قصه شهر سنگستان استاد مهدی اخوان ثالث

 

دو تا کفتر

 

نشسته اند روی شاخۀ سدر کهنسالی

که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر

دو دلجو مهربان با هم

 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم

خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم

دو تنها رهگذر کفتر

نوازش های این آن را تسلی بخش

تسلی های آن این را  نوازشگر

خطاب ار هست : خواهر جان

جوابش : جانِ خواهر جان

بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش

 نگفتی ، جانِ خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز ، کو را دوست می داریم

نگفتی کیست ، باری ، سرگذشتش چیست

 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند

شبانی گله اش را گرگها خورده

و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

و شاید عاشقی سرگشتۀ کوه و بیابانها

سپرده با خیالی دل

نه ش از آسودگی ، آرامشی حاصل

نه ش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها

اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

مرا  به ش ،  پند و پیغام است

 در این آفاق من گردیده ام بسیار

 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

 ازین سو ، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه ، راهی نیست

بیابانهای بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بی رحم است

 وز آن سو ، سویِ رُستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست

یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفانها

سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

و آن دیگر بسی از زمهریر است و زمستانها

رهایی را اگر راهی ست

جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست

نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی است ؟

غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی

پناه آورده سوی سایۀ سدری

ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی است

نشانی ها که در او هست

 نشانی ها که می بینم در او بهرام را ماند

همان بهرامِ ورجاوند

که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

 هزاران کار خواهد کرد نام آور

هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه

 پس از او گیو بن گودرز

و با وی توس بن نوذر

 و گرشاسپِ دلیر ِشیرِ گُندآور

و آن دیگر

 و آن دیگر

اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست

 پریشان شهر ویران را دگر سازند

 درفش کاویان را فَرَه و در سایه ش

غبار سالیان از جهره بِزدایند

 برافرازند

 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست

گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپایِ بیغاره

ببنیش ، روزکورِ  شوربخت ، این ناجوانمردی ست

نشانی ها که دیدم دادمش ، باری

بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

سِتان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان

 تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان

نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی است

 و از بسیارها ، تایی

به رخسارش عرق هر قطره ای از مُرده دریایی

 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی است

 که گوید داستان از سوختنهایی

 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

 همان شهزادۀ از شهر خود رانده

 نهاده سر به صحراها

گذشته از جزیره ها و دریاها

نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده

اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

بجای آوردم او را ، هان

همان شهزادۀ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

به شهرش حمله آوردند

بلی ، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی

به شهرش حمله آوردند

و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر

دلیران من ! ای شیران

زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران

 و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما پاسخی نشنفت

اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان

صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

 از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان

پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت

 و چون دیوانگان فریاد می زد : ای

و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز

 دلیران من ! اما سنگها خاموش

 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال

 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده است

 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده است

 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده است

 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

 نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند

 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

چو روح جغد ، گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل

ز سنگستان شومش بر گرفته دل

پناه آورده سوی سایۀ سدری

که رُسته در کنارِ کوه بی حاصل

و سنگستانِ گمنامش

که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود

نشیدِ همگِنانش ، آفرین را و نیایش را

سرودِ آتش و خورشید و باران بود

اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی

به فَرِ سور و آذین ها ، بهاران در بهاران بود

کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور

چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده

و صیادان دریا بارهای دور

و بُردنها و بُردنها و بُردنها

و کَشتی ها و کَشتی ها و کَشتی ها

 و گزمه ها و گشتی ها

سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه است

 نگه کن ، روز کوتاه است

هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

 شنیدم قصۀ این پیر مسکین را

بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟

 کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید ؟

تواند بود

 پس از این کوهِ تشنه ، درّه ای ژرف است

 در او ، نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن

 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

 غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید

 اهورا ، ویزدان ، ومشاسپندان را

 سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید

پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد

 در آن نزدیک ها چاهی است

 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

پس آنگه هفت ریگش را

 به نام و یادِ  هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد

 ازو جوشید خواهد آب

 و خواهد گشت شیرین چشمه ای ، جوشان

 نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب

 تواند باز بیند روزگارِ وصل

 تواند بود و باید بود

 ز اسب افتاده او ، نز اصل

غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار

سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده است و اصلم پیر و پژمرده است

 غم دل با تو گویم غار

کبوترهای جادوی بشارتگوی

 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

 من آن کالام را دریا فرو بُرده

 گله ام را گرگها خورده

 من آن آوارۀ این دشت بی فرسنگ

 من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ

ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید

 دریغا دخمه ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت

 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟

 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها

ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم ، غار

 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

 فروزان آتشم را باد خاموشید

 فکندم ریگها را یک به یک در چاه

همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه

 مگر دیگر فروغ ایزدی ،آذر ، مقدس نیست ؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان، بس نیست ؟

 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ دماوند است

 پشوتن مرده است آیا ؟

 و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی کرده است آیا ؟

 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان

 سخن می گفت با تاریکیِ خلوت

تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش

 ز بیدادِ انیران شِکوه ها می کرد

ستم های فرنگ و ترک و تازی را

شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد

 غمانِ قرنها را زار می نالید

حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد

 غم دل با تو گویم ، غار

 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

 صدا نالنده پاسخ داد :

...آری نیست ؟

 

 

شعر آنگاه پس از تندر استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردم

بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من

در خلوت خواب گوارایی

و آن گاهگه شبها که خوابم برد

هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل

از روشنا گلگشت رؤیایی

در خوابهای من

 

این آبهای اهلی وحشت

تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست

این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن

با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش

افسانه های نوبت خود را

در ساز این میرنده تن غمناک می نالد

 

وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون

سرشار و سیر از لاشه ی مدفون

بی اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاک می مالد

آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج

از روبرو می آید و رگباری از سیلی

من می گریزم سوی درهایی که می بینم

بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست

از کیست

تا می رسم در را برویم کیپ می بندد

آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه

قهقاه می خندد

وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین

سبابه اش جنبان به ترساندن

گوید

 

بنشین

شطرنج

آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم

تازان به سویم تند چون سیلاب

من به خیالم می پرم از خواب

مسکین دلم لرزان چو برگ از باد

یا آتشی پاشیده بر آن آب

خاموشی مرگش پر از فریاد

آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود

 

اما

من گر بیارامم

با انتظار نوشخند صبح فردایی

این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس

تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی

از بارها یک بار

شب بود و تاریکیش

 

یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست

اما گمانم روشنیهای فراوانی

در خانه ی همسایه می دیدم

شاید چراغان بود ، شاید روز

شاید نه این بود و نه آن ، باری

بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری

با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری

شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من

جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود

اندیشه ام هرچند

بیدار بود و مرد میدان بود

 

اما

انگار بخت آورده بودم من

زیرا

ندین سوار پر غرور و تیز گامش را

در حمله های گسترش پی کرده بودم من

بازی به شیرین آبهایش بود

با این همه از هول مجهولی

دایم دلم بر خویش می لرزید

گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من

اما حریفم بیش می لرزید

در لحظه های آخر بازی

ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک

شطرنج بی پایان و پیروزی

زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند

گویا مراهم پاره ای خنداند

دیدم که شاهی در بساطش نیست

گفتی خواب می دیدم

او گفت : این برجها را مات کن

خندید

یعنی چه ؟

 

من گفتم

او در جوابم خندخندان گفت

ماتم نخواهی کرد ، می دانم

پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان

من سیلهای اشک و خون بینم

در خنده ی اینان

آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی

کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت

با لهجه ی بیگانه و سردی

ماتم نخواهی کرد ، می دانم

زنم نالید

آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت

با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق

پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت

آنجاست

 

پرسیدم

آنجا چیست ؟

نالید و دستان را به هم مالید

من باز پرسیدم

نالان به نفرت گفت

خواهی دید

ناگاه دیدم

آه گویی قصه می بینم

ترکید تندر ، ترق

بین جنوب و شرق

زد آذرخشی برق

اکنون دگر باران جرجر بود

هر چیز و هر جا خیس

هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از ناکس

یا سوی چتری گیرم از ابلیس

من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار

 

در زیر آن باران غافلگیر

ماندم

پندارم اشکی نیز افشاندم

بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی

و آن بازی جانانه و جدی

در خوشترین اقصای ژرفایی

وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار

این ابر چون آوار ؟

آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد

 

اینجا چراغ افسرد

دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار

این هردم افزونبار

شطرنج خواهد باخت

بر بام خانه بر گلیم تار ؟

آن گسترش ها وان صف آرایی

آن پیل ها و اسب ها و برج و باروها

 

افسوس

باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود

و سقف هایی که فرو می ریخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما

و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش

در هر کناری ناگهان می شد صلیب ما

 

افسوس

انگار درمن گریه می کرد ابر

من خیس و خواب آلود

بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ

انگار بر من گریه می کرد ابر

 

 

شعر قاصدک استاد مهدی اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

 

از کجا وز که خبر آوردی ؟

 

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

 

گرد بام و در من

 

 بی ثمر می گردی

 

انتظار خبری نیست مرا

 

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

 

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

 

 برو آنجا که تو را منتظرند

 

 قاصدک

 

در دل من همه کورند و کرند

 

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

 

قاصد تجربه های همه تلخ

 

 با دلم می گوید

 

 که دروغی تو ، دروغ

 

 که فریبی تو. ، فریب

 

 قاصدک ! هان ، ولی ... آخر ... ای وای

 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

 

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

 

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

 

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 

 قاصدک

 

ابرهای همه عالم شب و روز

 

در دلم می گریند.

 

شعر فریاد استاد مهدی اخوان ثالث

خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز

هر طرف می‌سوزد این آتش،

پرده‌ها و فرشها را، تارشان با پود.

من به هر سو می‌دوم گریان،

در لهیب آتش پر دود؛

وز میان خنده‌هایم، تلخ،      

و خروش گریه‌‌ام، ناشاد،

از درون خسته‌ی سوزان،

می‌کنم فریاد! ای فریاد!  

خانه ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم  

همچنان می‌سوزد این آتش،

نقشهایی را که من بستم به خون دل،

بر سر و چشم  در و دیوار،

در شب رسوای بی‌ساحل.

وای بر من، سوزد و سوزد         

غنچه هایی را که پروردم بدشواری،

در دهان گود گلدانها،          

روزهای سخت بیماری.           

از فراز بامهاشان، شاد

دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب، 

بر من آتش بجان ناظر.

در پناه این مشبک شب.

من به هر سو می‌دوم، گریان از این بیداد.

می‌کنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛

و آنچه دارم منظر و ایوان.

من به دستان پر از تاول     

اینطرف را می‌کنم خاموش،

وز لهیب آن روم از هوش؛

ز آن دگرسو شعله برخیزد، به گردش دود.

تا سحرگاهان، که می داند، که بودِ من شود نابود.

خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،

صبح از من مانده برجا مشتِ خاکستر؛

وای، آیا هیچ سر برمی کنند از خواب،

مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد! 

                                                     زندان «م» - شهریورماه 1333

 

باغ من استاد مهدی اخوان ثالث

  باغ من

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش.

 

          ***

ساز او باران، سرودش باد.

جامه‌اش شولای عریانی‌ست.

ور جز اینش جامه‌ای باید،

بافته بس شعله ی زر تارِپودش باد.

گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست.

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست.

 

          ***

گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت

                                [ پست خاک می گوید.

          ***

باغ بی‌برگی 

خنده اش خونیست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصلها، پاییز.

 

                                 

                                                     تهران خرداد‌ماه 1335

 

چون سبوی تشنه استاد مهدی اخوان ثالث

 

از تهی سرشار،

جویبار لحظه‌ها جاریست.

 

          ***

 

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.

زندگی را دوست می‌دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، اما با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

 

        ***

جویبار لحظه‌ها جاری.

 

                                              تهران، تیرماه 1335

 

زمستان استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

زمستان:

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،

 

                      [سرها در گریبان‌ست.

 

کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

 

نگه جز پیش پا را دید نتواند،

 

که ره تاریک و لغزان‌ست.

 

وگر دست محبت سوی کس یازی،

 

به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

 

که سرما سخت سوزان‌ست.

 

 

 

          ***

 

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک.

 

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

 

نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم

 

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

 

 

 

          ***

 

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین!

 

هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی..

 

دمت گرم و سرت خوش باد!

 

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

 

 

 

          ***

 

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم.

 

منم من، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور.

 

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه‌ی ناجور.

 

 

 

          ***

 

نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم.

 

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.

 

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.

 

تگرگی نیست، مرگی نیست.

 

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان‌ست.

 

 

 

         ***

 

من امشب آمدستم وام بگزارم.

 

حسابت را کنار جام بگذارم.

 

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

 

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.

 

حریفا! گوش سرما برده ‌است این، یادگار سیلی سرد زمستان‌ است.

 

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،

 

به تابوت ستبر ظلمت نه‌ توی مرگ‌اندود، پنهان‌ست.

 

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، که شب با روز یکسان‌ست.

 

 

 

         ***

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت.

 

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،

 

نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگین،

 

درختان اسکلتهای بلور‌آجین،

 

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

 

غبارآلوده مهر و ماه،

 

زمستان‌ است.

 

 

 

                                 تهران -  دیماه 1334

 

شعر کتیبه... از مهدی اخوان ثالث

 کتیبه:

 

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.

و ما این سو نشسته، خسته انبوهی.

زن و مرد و جوان و پیر،

همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،

و با زنجیر.

اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.

                                                            [ تا زنجیر.

 

          ***

ندانستیم

ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،

و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.

چنین می‌گفت:

- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»

چنین می گفت چندین بار

صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی

                                                         [ می‌خفت.

و ما چیزی نمی گفتیم.

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.

پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود.

 

           ***

شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،

و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین­تر از ما بود،

 

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»

و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا

 

                                   [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

 - «کسی راز مرا داند

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را

                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.

و شب شط جلیلی بود پرمهتاب.

 

          ***                     

هلا، یک...دو...سه...دیگر بار

هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.

عرقریزان، عزا، دشنام گاهی گریه هم کردیم.

هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.

و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،

ز شوق و شور مالامال.

 

          ***

یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود،

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

( و ما بی‌تاب)

لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)

و ساکت ماند.

نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.

دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.

نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم:

- «بخوان!» او همچنان خاموش.

- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد،

فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.

نشاندیمش.   

به دست ما و دست خویش لعنت کرد.

- «چه خواندی، هان؟»

                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام:

- « نوشته بود

همان،

کسی راز مرا داند،

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

 

             ***

نشستیم

و    

به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.

و شب شط علیلی بود.

 

                                           تهران، خرداد 1340

 

 

 

چند بیتی از یک رساله در باب فتوت از قرن هفتم هجری

گر همی خواهی که باشی آدمی


مردمی کن مردمی کن مردمی


این همه در یک سخن بشنو تمام


از بدی پرهیز می­کن والسّلام


پیشه کن بر خود سخا و هم سخن


آن چه نپسندی به خود، بر کس مکن