شعر قصه شهر سنگستان استاد مهدی اخوان ثالث

 

دو تا کفتر

 

نشسته اند روی شاخۀ سدر کهنسالی

که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر

دو دلجو مهربان با هم

 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم

خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم

دو تنها رهگذر کفتر

نوازش های این آن را تسلی بخش

تسلی های آن این را  نوازشگر

خطاب ار هست : خواهر جان

جوابش : جانِ خواهر جان

بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش

 نگفتی ، جانِ خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز ، کو را دوست می داریم

نگفتی کیست ، باری ، سرگذشتش چیست

 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند

شبانی گله اش را گرگها خورده

و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

و شاید عاشقی سرگشتۀ کوه و بیابانها

سپرده با خیالی دل

نه ش از آسودگی ، آرامشی حاصل

نه ش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها

اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

مرا  به ش ،  پند و پیغام است

 در این آفاق من گردیده ام بسیار

 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

 ازین سو ، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه ، راهی نیست

بیابانهای بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بی رحم است

 وز آن سو ، سویِ رُستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست

یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفانها

سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

و آن دیگر بسی از زمهریر است و زمستانها

رهایی را اگر راهی ست

جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست

نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی است ؟

غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی

پناه آورده سوی سایۀ سدری

ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی است

نشانی ها که در او هست

 نشانی ها که می بینم در او بهرام را ماند

همان بهرامِ ورجاوند

که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

 هزاران کار خواهد کرد نام آور

هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه

 پس از او گیو بن گودرز

و با وی توس بن نوذر

 و گرشاسپِ دلیر ِشیرِ گُندآور

و آن دیگر

 و آن دیگر

اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست

 پریشان شهر ویران را دگر سازند

 درفش کاویان را فَرَه و در سایه ش

غبار سالیان از جهره بِزدایند

 برافرازند

 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست

گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپایِ بیغاره

ببنیش ، روزکورِ  شوربخت ، این ناجوانمردی ست

نشانی ها که دیدم دادمش ، باری

بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

سِتان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان

 تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان

نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی است

 و از بسیارها ، تایی

به رخسارش عرق هر قطره ای از مُرده دریایی

 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی است

 که گوید داستان از سوختنهایی

 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

 همان شهزادۀ از شهر خود رانده

 نهاده سر به صحراها

گذشته از جزیره ها و دریاها

نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده

اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

بجای آوردم او را ، هان

همان شهزادۀ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

به شهرش حمله آوردند

بلی ، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی

به شهرش حمله آوردند

و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر

دلیران من ! ای شیران

زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران

 و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما پاسخی نشنفت

اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان

صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

 از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان

پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت

 و چون دیوانگان فریاد می زد : ای

و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز

 دلیران من ! اما سنگها خاموش

 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال

 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده است

 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده است

 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده است

 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

 نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند

 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

چو روح جغد ، گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل

ز سنگستان شومش بر گرفته دل

پناه آورده سوی سایۀ سدری

که رُسته در کنارِ کوه بی حاصل

و سنگستانِ گمنامش

که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود

نشیدِ همگِنانش ، آفرین را و نیایش را

سرودِ آتش و خورشید و باران بود

اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی

به فَرِ سور و آذین ها ، بهاران در بهاران بود

کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور

چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده

و صیادان دریا بارهای دور

و بُردنها و بُردنها و بُردنها

و کَشتی ها و کَشتی ها و کَشتی ها

 و گزمه ها و گشتی ها

سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه است

 نگه کن ، روز کوتاه است

هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

 شنیدم قصۀ این پیر مسکین را

بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟

 کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید ؟

تواند بود

 پس از این کوهِ تشنه ، درّه ای ژرف است

 در او ، نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن

 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

 غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید

 اهورا ، ویزدان ، ومشاسپندان را

 سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید

پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد

 در آن نزدیک ها چاهی است

 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

پس آنگه هفت ریگش را

 به نام و یادِ  هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد

 ازو جوشید خواهد آب

 و خواهد گشت شیرین چشمه ای ، جوشان

 نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب

 تواند باز بیند روزگارِ وصل

 تواند بود و باید بود

 ز اسب افتاده او ، نز اصل

غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار

سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده است و اصلم پیر و پژمرده است

 غم دل با تو گویم غار

کبوترهای جادوی بشارتگوی

 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

 من آن کالام را دریا فرو بُرده

 گله ام را گرگها خورده

 من آن آوارۀ این دشت بی فرسنگ

 من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ

ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید

 دریغا دخمه ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت

 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟

 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها

ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم ، غار

 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

 فروزان آتشم را باد خاموشید

 فکندم ریگها را یک به یک در چاه

همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه

 مگر دیگر فروغ ایزدی ،آذر ، مقدس نیست ؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان، بس نیست ؟

 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ دماوند است

 پشوتن مرده است آیا ؟

 و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی کرده است آیا ؟

 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان

 سخن می گفت با تاریکیِ خلوت

تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش

 ز بیدادِ انیران شِکوه ها می کرد

ستم های فرنگ و ترک و تازی را

شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد

 غمانِ قرنها را زار می نالید

حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد

 غم دل با تو گویم ، غار

 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

 صدا نالنده پاسخ داد :

...آری نیست ؟

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد