لحظۀ دیدار ... استاد مهدی اخوان ثالث

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ

 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست

و آبرویم را نریزی، دل

ای نخورده مست

لحظۀ دیدار نزدیک است

 

شعر لحظه ... استاد مهدی اخوان ثالث

همه گویند که: تو عاشق اویی


 گر چه دانم همه کس عاشق اویند


لیک می ترسم، یا رب


 نکند راست بگویند؟

شعر بسیار زیبای چون سبوی تشنه... استاد مهدی اخوان ثالث

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاریست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

 زندگی را دوست می دارم

 مرگ را دشمن

 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاری

شعر بسیار زیبای سگ ها و گرگ ها استاد مهدی اخوان ثالث

1

هوا سرد است و برف آهسته بارد

 ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

 زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبۀ بی روزن شب

 سرود برف و باران است امشب

 ولی از زوزه های باد پیداست

 که شب مهمان توفان است امشب

 دوان بر پرده های برفها، باد

 روان بر بالهای باد، باران

 درون کلبۀ بی روزن شب

 شب توفانی سرد زمستان

 آواز سگها

زمین سرد است و برف آلوده و تر

 هوا تاریک و توفان خشمناک است

 کشد مانند گرگان، باد، زوزه

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟

 کنار مطبخ ارباب، آنجا

 بر آن خاک ارّه های نرم خفتن

 چه لذت بخش و مطبوع است و آنگاه

عزیزم گفتم و جانم شنفتن

وز آن ته مانده های سفره خوردن

و گر آن هم نباشد استخوانی

 چه عمر راحتی، دنیای خوبی

 چه ارباب عزیز و مهربانی

ولی شلاق! این دیگر بلایی ست

بلی، اما تحمل کرد باید

 درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد چون فروکش کرد خشمش

 که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهامان را و ما این

محبت را غنیمت می شماریم

2

خروشد باد و بارد همچنان برف

ز سقف کلبۀ بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

زمستان سیاهِ مرگ مرکب

آواز گرگها

زمین سرد است و برف آلوده و تر

 هوا تاریک و توفان خشمگین است

کشد مانند سگها باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است

شب و کولاک رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پر سوز

 حکومت می کند بر دشت و بر ما

نه ما را گوشۀ گرم کنامی

 شکاف کوهساری سر پناهی

 نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود بی تشویش گاهی

 دو دشمن در کمین ماست، دایم

دو دشمن می دهد ما را شکنجه

برون: سرما، درون: این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه

دو اینک، سومین دشمن که ناگاه

برون جست از کمین و حمله ور گشت

سلاح آتشین بی رحم، بی رحم

نه پای رفتن و نی جای برگشت

بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز

 که این خون، خون ما بی خانمانهاست

که این خون، خون گرگان گرسنه ست

که این خون، خون فرزندان صحراست

درین سرما، گرسنه، زخم خورده

دَویم آسیمه سر بر برف چون باد

 ولیکن عزت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم، آزاد

شعر بسیار زیبای پرستار استاد مهدی اخوان ثالث

شب از شبهای پاییزی ست

 

 از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور

 

 ملول و خسته دل گریان و طولانی

 

شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید،

 

چنین همدرد

 

 و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی

 

من این می گویم و دنباله دارد شب

 

خموش و مهربان با من

 

به کردار پرستاری سیه پوش، پیشاپیش دل برکنده از بیمار

 

 نشسته در کنارم، اشک بارد شب

 

من اینها گویم و دنباله دارد شب ...

 

شعر بسیار زیبای پیغام استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی

 

 هر چه برگم بود و بارم بود

 

 هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود

 

 هر چه یاد و یادگارم بود

 

 ریخته ست

 

 چون درختی در زمستانم

 

 بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود

 

دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری

 

 در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟

 

دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش

 

 با امید روزهای سبز آینده

 

 خواهدم این سوی و آن سو خست؟

 

چون درختی اندر اقصای زمستانم

 

 ریخته دیری ست

 

 هر چه بودم یاد و بودم برگ

 

 یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعلۀ بیمار لرزیدن

 

 برگ چونان صخرۀ کری نلرزیدن

 

یاد رنج از دستهای منتظر بردن

 

برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن

 

ای بهار همچنان تا جاودان در راه

 

 همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر

 

 هرگز و هرگز

 

 بر بیابان غریب من

 

 منگر و منگر

 

 سایۀ نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، خوشتر

 

 بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو

 

تکمۀ سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من

 

 همچنان بگذار

 

تا درود دردناک اندهان ماند سرود من

 

شعر بسیار بسیار زیبای میراث استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

پوستینی کهنه دارم من

 

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

 

سالخوردی جاودان مانند

 

 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

 

 جز پدرم آیا کسی را می شناسم من

 

 کز نیاکانم سخن گفتم؟

 

نزد آن قومی که ذرات شرف در خانۀ خونشان

 

 کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ

 

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم

 

جز پدرم آری

 

 من نیای دیگری نشناختم هرگز

 

نیز او چون من سخن می گفت

 

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم

 

 کاندر اخم جنگلی ، خمیازۀ کوهی

 

 روز و شب می گشت یا می خفت

 

 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ

 

 تا مذهّب دفترش را گاهگه می خواست

 

 با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید

 

رعشه می افتادش اندر دست

 

در بنان دُرفشانش کِلک شیرین سلک می لرزید

 

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست

 

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست

 

هان کجایی؟ ای عموی مهربان! بنویس

 

ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم

 

مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید

 

در کدامین عهد بوده ست اینچنین یا آنچنان بنویس

 

لیک هیچت غم مباد از این

 

 ای عموی مهربان، تاریخ

 

 پوستینی کهنه دارم من که می گوید

 

 از نیاکانم برایم داستان، تاریخ

 

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست

 

 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست

 

 وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

 

کاندرین بی فخربودنها گناهی نیست

 

پوستینی کهنه دارم من

 

 سالخوردی جاودان مانند

 

 مرده ریگی داستان گوی از نیاکانم ،که شب تا روز

 

گویدم چون و نگوید چند

 

 سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون

 

بس پدرم از جان و دل کوشید

 

تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد

 

او چنین می گفت و بودش یاد

 

 داشت کم کم شبکلاه و جبۀ من نو تَرَک می شد

 

 کشتگاهم برگ و بر می داد

 

 ناگهان توفان خشمی باشکوه و سرخگون برخاست

 

 من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

 

تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کَشَف­رودم

 

پوستین کهنۀ دیرینه ام با من

 

 اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز

 

 هم بدان سان کز ازل بودم

 

 باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

 

 باز او ماند و سکنگور و سیه دانه

 

 و آن بآیین حجره زارانی

 

 کآنچه بینی در کتاب تحفۀ هندی

 

 هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

 

 روز رحلت پوستینش را به ما بخشید

 

ما پس از او پنج تن بودیم

 

 من به سان کاروانسالارشان بودم

 

کاروانسالار ره نشناس

 

اوفتان و خیزان

 

تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم

 

سالها زین پیشتر من نیز

 

 خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد

 

 با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد

 

 این مباد ! آن باد

 

 ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

 

 پوستینی کهنه دارم من

 

 یادگار از روزگارانی غبار آلود

 

 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

 

های فرزندم!

 

بشنو و هشدار

 

 بعد من این سالخورد جاودان مانند

 

 با بر و دوش تو دارد کار

 

 لیک هیچت غم مباد از این

 

 کو کدامین جبۀ زربفت رنگین می شناسی تو؟

 

کز مرقع پوستین کهنۀ من پاکتر باشد؟

 

با کدامین خلعتش آیا بدل سازم

 

 که من نه در سودا ضرر باشد؟

 

ای دختر جان

 

همچنانش پاک و دور از رقعۀ آلودگان می دار

 

دریچه، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

ما چون دو دریچه روبروی هم


آگاه ز هر بگو مگوی هم


هر روز سلام و پرسش و خنده


هر روز قرار روز آینده


عمر آینۀ بهشت، اماآه


بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه


اکنون دل من شکسته و خسته ست


زیرا یکی از دریچه ها بسته ست


نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد


نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد


چاووشی، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

من اینجا بس دلم تنگ است

 

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

 

بیا ره توشه برداریم

 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

 

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟


باز باید زیست، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث


من نه خوش بینم نه بد بینم

 

من شد و هست و شود بینم...

 

عشق را عاشق شناسد ،  زندگی را من

 

من که عمری دیده ام پایین و بالایش

 

که تفو بر صورتش، لعنت به معنایش

 

دیده ای بسیار و می بینی

 

می وزد بادی ، پری را می برد با خویش،

 

از کجا ؟ از کیست؟

 

هرگز این پرسیده ای از باد؟

 

به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟

 

خواه غمگین باش، خواهی شاد

 

باد بسیار است و پر بسیار ، یعنی این عبث جاریست.

 

آه باری بس کنم دیگر

 

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

 

گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،

 

این است و جز این نیست.

 

مرگ می گوید: هوم! چه بیهوده!

 

زندگی می گوید اما

 

باز باید زیست،

 

باید زیست،

 

باید زیست....


کاوه یا اسکندر زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

 

طبل طوفان از نوا افتاده است

 

چشمه های شعله ور خشکیده اند

 

آبها از آسیاب افتاده است

 

 

 

در مزار آباد شهر بی تپش

 

وای جغدی هم نمی آید به گوش

 

دردمندان بی خروش و بی فغان

 

خشمناکان بی فغان و بی خروش

 

 

 

 

 

آهها در سینه ها گم کرده راه

 

مرغکان سرشان به زیر بالها

 

در سکوت جاودان مدفون شده است

 

هر چه غوغا بود و قیل و قالها

 

 

 

آبها از آسیا افتاده است

 

دارها برچیده ، خونها شسته اند

 

جای رنج و خشم و عصیان بوته ها

 

پشکبنهای پلیدی رسته اند

 

 

 

مشتهای آسمان کوب قوی

 

وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

 

یا نهان سیلی زنان یا آشکار

 

کاسه ی پست گداییها شده ست

 

 

 

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان

 

و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود

 

این شب است ، آری ، شبی بس هولناک

 

لیک پشت تپه هم روزی نبود

 

 

 

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

 

و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست

 

گاه می گویم فغانی بر کشم

 

باز میبینم صدایم کوته است

 

 

 

باز می بینم که پشت میله ها

 

مادرم استاده ، با چشمان تر

 

ناله اش گم گشته در فریادها

 

گویدم گویی که من لالم ، تو کر

 

 

 

آخر انگشتی کند چون خامه ای

 

دست دیگر را به سان نامه ای

 

گویدم بنویس و راحت شو به رمز

 

تو عجب دیوانه و خود کامه ای

 

 

 

من سری بالا زنم چون مکیان

 

از پس نوشیدن هر جرعه آب

 

مادرم جنباند از افسوس سر

 

هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

 

 

 

گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم

 

گویمش اما جوانان مانده اند

 

گویدم اینها دروغند و فریب

 

گویم آنها بس به گوشم خوانده ام

 

 

 

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟

 

من نهم دندان غفلت بر جگر

 

چشم هم اینجا دم از کوری زند

 

گوش کز حرف نخستین بود کر

 

 

 

گاه رفتن گویدم نومیدوار

 

وآخرین حرفش که : این جهل است و لج

 

قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود

 

و آخرین حرفم ستون است و فرج

 

 

 

می شود چشمش پر از اشک و به خویش

 

می دهد امید دیدار مرا

 

من به اشکش خیره از این سوی و باز

 

دزد مسکین بُرده سیگار مرا

 

 

 

آبها از آسیا افتاده ، لیک

 

باز ما ماندیم و خوان این و آن

 

میهمان باده و افیون و بنگ

 

از عطای دشمنان و دوستان

 

 

 

آبها از آسیا افتاده ، لیک

 

باز ما ماندیم و عدل ایزدی

 

وآنچه گویی گویدم هر شب زنم

 

باز هم مست و تهی دست آمدی؟

 

 

 

آن که در خونش طلا بود و شرف

 

شانه ای بالا تکاند و جام زد

 

چتر پولادین و نا پیدا به دست

 

رو به ساحلهای دیگر گام زد

 

 

 

در شگفت از این غبار بی سوار

 

خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم

 

آبها از آسیاافتاده ، لیک

 

باز ما با موج و توفان مانده ایم

 

 

 

هر که آمد بار خود را بست و رفت

 

ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب

 

ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟

 

زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

 

 

 

باز می گویند : فردای دگر

 

صبر کن تا دیگری پیدا شود

 

کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید

 

کاشکی اسکندری پیدا شود

 

پوستینی کهنه(میراث) زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

 

پوستینی کهنه دارم من

 

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

 

سالخوردی جاودان مانند

 

مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

 

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من

 

کز نیاکانم سخن گفتم ؟

 

نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان

 

کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ

 

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم

 

جز پدرم آری

 

من نیای دیگری نشناختم هرگز

 

نیز او چون من سخن می گفت

 

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم

 

کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی

 

روز و شب می گشت ، یا می خفت

 

این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ

 

تا مذهّب دفترش را گاهگه می خواست

 

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید

 

رعشه می افتادش اندر دست

 

در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید

 

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست

 

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست

 

هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس

 

ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم

 

مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید

 

در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس

 

لیک هیچت غم مباد از این

 

ای عموی مهربان ، تاریخ

 

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

 

از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ

 

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست

 

نیز خون هیچ خان و پادشاهاهی نیست

 

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

 

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست

 

پوستینی کهنه دارم من

 

سالخوردی جاودان مانند

 

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز

 

گویدم چون و نگوید چند

 

سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون

 

بس پدرم از جان و دل کوشید

 

تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد

 

او چنین می گفت و بودش یاد

 

« داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد

 

کشتگاهم برگ و بر می داد

 

ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست

 

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

 

تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم

 

پوستین کهنه ی دیرینه ام با من

 

اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز

 

هم بدان سان کز ازل بودم »

 

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

 

باز او ماند و سکنگور و سیه دانه

 

و آن به آیین حجره زارانی

 

کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی

 

هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

 

روز رحلت پوستینش را به ما بخشید

 

ما پس از او پنج تن بودیم

 

من بسان کاروانسالارشان بودم

 

کاروانسالار ره نشناس

 

اوفتان ، خیزان

 

تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم

 

سالها زین پیشتر من نیز

 

خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد

 

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد

 

این مباد ! آن باد

 

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

 

پوستینی کهنه دارم من

 

یادگار از روزگارانی غبار آلود

 

مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

 

های ، فرزندم

 

بشنو و هش دار

 

بعد من این سالخورد جاودان مانند

 

با بر و دوش تو دارد کار

 

لیک هیچت غم مباد از این

 

کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو

 

کز مرقّع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟

 

با کدامین خلعتش آیا بدل سازم

 

که من نه در سودا ضرر باشد ؟

 

آی دختر جان

 

همچنانش پاک و دور از رقعۀ آلودگان می دار

 

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

 

به دیدارم بیا هر شب

 

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

 

 

 

دلم تنگ است

 

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

 

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

 

دلم تنگ است

 

 

 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

 

در این ایوان سرپوشیده

 

وین تالاب مالامال

 

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

 

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

 

 

 

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

 

بهشتم نیز و هم دوزخ

 

 

 

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

 

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

 

و من می مانم و بیداد بی خوابی

 

 

 

در این ایوان سرپوشیدۀ متروک

 

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

 

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها

 

پرستو ها

 

 

 

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

 

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

 

که می ترسم تو را خورشید پندارند

 

و می ترسم همه از خواب برخیزند

 

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

 

 

 

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

 

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

 

 

 

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

 

پرستوها که با پرواز و با آواز

 

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی

 

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

 

 

 

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

 

در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

 

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

 

 

 

بیا ای مهربان با من!

 

بیا ای یاد مهتابی...

 

شعر قصه شهر سنگستان استاد مهدی اخوان ثالث

 

دو تا کفتر

 

نشسته اند روی شاخۀ سدر کهنسالی

که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر

دو دلجو مهربان با هم

 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم

خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم

دو تنها رهگذر کفتر

نوازش های این آن را تسلی بخش

تسلی های آن این را  نوازشگر

خطاب ار هست : خواهر جان

جوابش : جانِ خواهر جان

بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش

 نگفتی ، جانِ خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز ، کو را دوست می داریم

نگفتی کیست ، باری ، سرگذشتش چیست

 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند

شبانی گله اش را گرگها خورده

و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

و شاید عاشقی سرگشتۀ کوه و بیابانها

سپرده با خیالی دل

نه ش از آسودگی ، آرامشی حاصل

نه ش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها

اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

مرا  به ش ،  پند و پیغام است

 در این آفاق من گردیده ام بسیار

 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

 ازین سو ، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه ، راهی نیست

بیابانهای بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بی رحم است

 وز آن سو ، سویِ رُستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست

یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفانها

سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

و آن دیگر بسی از زمهریر است و زمستانها

رهایی را اگر راهی ست

جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست

نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی است ؟

غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی

پناه آورده سوی سایۀ سدری

ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی است

نشانی ها که در او هست

 نشانی ها که می بینم در او بهرام را ماند

همان بهرامِ ورجاوند

که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

 هزاران کار خواهد کرد نام آور

هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه

 پس از او گیو بن گودرز

و با وی توس بن نوذر

 و گرشاسپِ دلیر ِشیرِ گُندآور

و آن دیگر

 و آن دیگر

اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست

 پریشان شهر ویران را دگر سازند

 درفش کاویان را فَرَه و در سایه ش

غبار سالیان از جهره بِزدایند

 برافرازند

 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست

گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپایِ بیغاره

ببنیش ، روزکورِ  شوربخت ، این ناجوانمردی ست

نشانی ها که دیدم دادمش ، باری

بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

سِتان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان

 تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان

نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی است

 و از بسیارها ، تایی

به رخسارش عرق هر قطره ای از مُرده دریایی

 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی است

 که گوید داستان از سوختنهایی

 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

 همان شهزادۀ از شهر خود رانده

 نهاده سر به صحراها

گذشته از جزیره ها و دریاها

نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده

اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

بجای آوردم او را ، هان

همان شهزادۀ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

به شهرش حمله آوردند

بلی ، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی

به شهرش حمله آوردند

و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر

دلیران من ! ای شیران

زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران

 و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما پاسخی نشنفت

اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان

صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

 از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان

پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت

 و چون دیوانگان فریاد می زد : ای

و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز

 دلیران من ! اما سنگها خاموش

 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال

 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده است

 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده است

 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده است

 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

 نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند

 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

چو روح جغد ، گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل

ز سنگستان شومش بر گرفته دل

پناه آورده سوی سایۀ سدری

که رُسته در کنارِ کوه بی حاصل

و سنگستانِ گمنامش

که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود

نشیدِ همگِنانش ، آفرین را و نیایش را

سرودِ آتش و خورشید و باران بود

اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی

به فَرِ سور و آذین ها ، بهاران در بهاران بود

کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور

چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده

و صیادان دریا بارهای دور

و بُردنها و بُردنها و بُردنها

و کَشتی ها و کَشتی ها و کَشتی ها

 و گزمه ها و گشتی ها

سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه است

 نگه کن ، روز کوتاه است

هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

 شنیدم قصۀ این پیر مسکین را

بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟

 کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید ؟

تواند بود

 پس از این کوهِ تشنه ، درّه ای ژرف است

 در او ، نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن

 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

 غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید

 اهورا ، ویزدان ، ومشاسپندان را

 سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید

پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد

 در آن نزدیک ها چاهی است

 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

پس آنگه هفت ریگش را

 به نام و یادِ  هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد

 ازو جوشید خواهد آب

 و خواهد گشت شیرین چشمه ای ، جوشان

 نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب

 تواند باز بیند روزگارِ وصل

 تواند بود و باید بود

 ز اسب افتاده او ، نز اصل

غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار

سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده است و اصلم پیر و پژمرده است

 غم دل با تو گویم غار

کبوترهای جادوی بشارتگوی

 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

 من آن کالام را دریا فرو بُرده

 گله ام را گرگها خورده

 من آن آوارۀ این دشت بی فرسنگ

 من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ

ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید

 دریغا دخمه ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت

 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟

 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها

ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم ، غار

 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

 فروزان آتشم را باد خاموشید

 فکندم ریگها را یک به یک در چاه

همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه

 مگر دیگر فروغ ایزدی ،آذر ، مقدس نیست ؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان، بس نیست ؟

 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ دماوند است

 پشوتن مرده است آیا ؟

 و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی کرده است آیا ؟

 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان

 سخن می گفت با تاریکیِ خلوت

تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش

 ز بیدادِ انیران شِکوه ها می کرد

ستم های فرنگ و ترک و تازی را

شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد

 غمانِ قرنها را زار می نالید

حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد

 غم دل با تو گویم ، غار

 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

 صدا نالنده پاسخ داد :

...آری نیست ؟

 

 

شعر آنگاه پس از تندر استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردم

بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من

در خلوت خواب گوارایی

و آن گاهگه شبها که خوابم برد

هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل

از روشنا گلگشت رؤیایی

در خوابهای من

 

این آبهای اهلی وحشت

تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست

این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن

با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش

افسانه های نوبت خود را

در ساز این میرنده تن غمناک می نالد

 

وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون

سرشار و سیر از لاشه ی مدفون

بی اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاک می مالد

آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج

از روبرو می آید و رگباری از سیلی

من می گریزم سوی درهایی که می بینم

بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست

از کیست

تا می رسم در را برویم کیپ می بندد

آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه

قهقاه می خندد

وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین

سبابه اش جنبان به ترساندن

گوید

 

بنشین

شطرنج

آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم

تازان به سویم تند چون سیلاب

من به خیالم می پرم از خواب

مسکین دلم لرزان چو برگ از باد

یا آتشی پاشیده بر آن آب

خاموشی مرگش پر از فریاد

آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود

 

اما

من گر بیارامم

با انتظار نوشخند صبح فردایی

این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس

تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی

از بارها یک بار

شب بود و تاریکیش

 

یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست

اما گمانم روشنیهای فراوانی

در خانه ی همسایه می دیدم

شاید چراغان بود ، شاید روز

شاید نه این بود و نه آن ، باری

بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری

با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری

شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من

جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود

اندیشه ام هرچند

بیدار بود و مرد میدان بود

 

اما

انگار بخت آورده بودم من

زیرا

ندین سوار پر غرور و تیز گامش را

در حمله های گسترش پی کرده بودم من

بازی به شیرین آبهایش بود

با این همه از هول مجهولی

دایم دلم بر خویش می لرزید

گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من

اما حریفم بیش می لرزید

در لحظه های آخر بازی

ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک

شطرنج بی پایان و پیروزی

زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند

گویا مراهم پاره ای خنداند

دیدم که شاهی در بساطش نیست

گفتی خواب می دیدم

او گفت : این برجها را مات کن

خندید

یعنی چه ؟

 

من گفتم

او در جوابم خندخندان گفت

ماتم نخواهی کرد ، می دانم

پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان

من سیلهای اشک و خون بینم

در خنده ی اینان

آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی

کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت

با لهجه ی بیگانه و سردی

ماتم نخواهی کرد ، می دانم

زنم نالید

آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت

با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق

پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت

آنجاست

 

پرسیدم

آنجا چیست ؟

نالید و دستان را به هم مالید

من باز پرسیدم

نالان به نفرت گفت

خواهی دید

ناگاه دیدم

آه گویی قصه می بینم

ترکید تندر ، ترق

بین جنوب و شرق

زد آذرخشی برق

اکنون دگر باران جرجر بود

هر چیز و هر جا خیس

هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از ناکس

یا سوی چتری گیرم از ابلیس

من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار

 

در زیر آن باران غافلگیر

ماندم

پندارم اشکی نیز افشاندم

بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی

و آن بازی جانانه و جدی

در خوشترین اقصای ژرفایی

وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار

این ابر چون آوار ؟

آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد

 

اینجا چراغ افسرد

دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار

این هردم افزونبار

شطرنج خواهد باخت

بر بام خانه بر گلیم تار ؟

آن گسترش ها وان صف آرایی

آن پیل ها و اسب ها و برج و باروها

 

افسوس

باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود

و سقف هایی که فرو می ریخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما

و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش

در هر کناری ناگهان می شد صلیب ما

 

افسوس

انگار درمن گریه می کرد ابر

من خیس و خواب آلود

بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ

انگار بر من گریه می کرد ابر

 

 

شعر قاصدک استاد مهدی اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

 

از کجا وز که خبر آوردی ؟

 

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

 

گرد بام و در من

 

 بی ثمر می گردی

 

انتظار خبری نیست مرا

 

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

 

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

 

 برو آنجا که تو را منتظرند

 

 قاصدک

 

در دل من همه کورند و کرند

 

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

 

قاصد تجربه های همه تلخ

 

 با دلم می گوید

 

 که دروغی تو ، دروغ

 

 که فریبی تو. ، فریب

 

 قاصدک ! هان ، ولی ... آخر ... ای وای

 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

 

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

 

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

 

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 

 قاصدک

 

ابرهای همه عالم شب و روز

 

در دلم می گریند.

 

شعر فریاد استاد مهدی اخوان ثالث

خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز

هر طرف می‌سوزد این آتش،

پرده‌ها و فرشها را، تارشان با پود.

من به هر سو می‌دوم گریان،

در لهیب آتش پر دود؛

وز میان خنده‌هایم، تلخ،      

و خروش گریه‌‌ام، ناشاد،

از درون خسته‌ی سوزان،

می‌کنم فریاد! ای فریاد!  

خانه ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم  

همچنان می‌سوزد این آتش،

نقشهایی را که من بستم به خون دل،

بر سر و چشم  در و دیوار،

در شب رسوای بی‌ساحل.

وای بر من، سوزد و سوزد         

غنچه هایی را که پروردم بدشواری،

در دهان گود گلدانها،          

روزهای سخت بیماری.           

از فراز بامهاشان، شاد

دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب، 

بر من آتش بجان ناظر.

در پناه این مشبک شب.

من به هر سو می‌دوم، گریان از این بیداد.

می‌کنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛

و آنچه دارم منظر و ایوان.

من به دستان پر از تاول     

اینطرف را می‌کنم خاموش،

وز لهیب آن روم از هوش؛

ز آن دگرسو شعله برخیزد، به گردش دود.

تا سحرگاهان، که می داند، که بودِ من شود نابود.

خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،

صبح از من مانده برجا مشتِ خاکستر؛

وای، آیا هیچ سر برمی کنند از خواب،

مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد! 

                                                     زندان «م» - شهریورماه 1333

 

باغ من استاد مهدی اخوان ثالث

  باغ من

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش.

 

          ***

ساز او باران، سرودش باد.

جامه‌اش شولای عریانی‌ست.

ور جز اینش جامه‌ای باید،

بافته بس شعله ی زر تارِپودش باد.

گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست.

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست.

 

          ***

گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت

                                [ پست خاک می گوید.

          ***

باغ بی‌برگی 

خنده اش خونیست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصلها، پاییز.

 

                                 

                                                     تهران خرداد‌ماه 1335

 

چون سبوی تشنه استاد مهدی اخوان ثالث

 

از تهی سرشار،

جویبار لحظه‌ها جاریست.

 

          ***

 

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.

زندگی را دوست می‌دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، اما با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

 

        ***

جویبار لحظه‌ها جاری.

 

                                              تهران، تیرماه 1335

 

زمستان استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

زمستان:

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،

 

                      [سرها در گریبان‌ست.

 

کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

 

نگه جز پیش پا را دید نتواند،

 

که ره تاریک و لغزان‌ست.

 

وگر دست محبت سوی کس یازی،

 

به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

 

که سرما سخت سوزان‌ست.

 

 

 

          ***

 

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک.

 

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

 

نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم

 

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

 

 

 

          ***

 

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین!

 

هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی..

 

دمت گرم و سرت خوش باد!

 

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

 

 

 

          ***

 

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم.

 

منم من، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور.

 

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه‌ی ناجور.

 

 

 

          ***

 

نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم.

 

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.

 

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.

 

تگرگی نیست، مرگی نیست.

 

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان‌ست.

 

 

 

         ***

 

من امشب آمدستم وام بگزارم.

 

حسابت را کنار جام بگذارم.

 

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

 

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.

 

حریفا! گوش سرما برده ‌است این، یادگار سیلی سرد زمستان‌ است.

 

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،

 

به تابوت ستبر ظلمت نه‌ توی مرگ‌اندود، پنهان‌ست.

 

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، که شب با روز یکسان‌ست.

 

 

 

         ***

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت.

 

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،

 

نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگین،

 

درختان اسکلتهای بلور‌آجین،

 

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

 

غبارآلوده مهر و ماه،

 

زمستان‌ است.

 

 

 

                                 تهران -  دیماه 1334