آب حیات من است خاک سر کوی دوست ... سعدی

آب حیات من است خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقۀ هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامه ‌ای است صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر

سحر نخواهد خرید غمزۀ جادوی دوست

عشق عمومی ... احمد شاملو

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترکم

مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

و دست هایت با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گریسته ام

برایِ خاطرِ زندگان،

و در گورستانِ تاریک با تو خوانده ام

زیباترینِ سرودها را

زیرا که مردگانِ این سال

عاشق ترینِ زندگان بوده اند.

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن می گویم

به سانِ ابر که با توفان

به سانِ علف که با صحرا

به سانِ باران که با دریا

به سانِ پرنده که با بهار

به سانِ درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

1334

باز باران با ترانه ...

باز باران، با ترانه

می خورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟

آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران

گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر، کجا رفت؟

خاطرات خوب و رنگین

در پس آن کوی بن بست

در دل تو آرزو هست؟

***

کودک خوشحال دیروز

غرق در غم های امروز

یاد باران رفته از یاد

آرزوها رفته بر باد

***

باز باران، باز باران

بی ترانه می خورد بر بام خانه

بی بهانه، شایدم گم کرده خانه!!!