آسایش بزرگان ... پروین اعتصامی

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچارگان نیاسودن

به کاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن ز خرابات زندگی هشیار

ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

دری که فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

اندوه تنهایی ... از مجموعۀ دیوار فروغ فرخزاد

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانۀ اندوه می کارد

 

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

 

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهائی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهائی

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدی ست

خسته ام، از عشق هم خسته

 

غنچۀ شوق تو هم خشکید

شعر، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب دردآلود

جان من بیدار شد، بیدار

 

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه می گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش خوابی بود

 

ای خدا بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را.

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟

 

دیدم ای بس آفتابی را

کاو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من!

ای دریغا، درجنوب! افسرد

 

بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟

اشک سردی تا بیفشانم

گور گرمی تا بیاسایم

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانۀ اندوه می کارد

دو نگاهی که کردمت همه عمر ...

دو نگاهی که کردمت همه عمر


نرود تا قیامت از یادم


نگه اوّلین که دل بردی


نگه آخرین که جان دادم

سماع سرد ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

 هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی

 ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

 اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

 سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد

 به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او

 که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی

 یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی

 اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

 از آستین عشق او چو خنجری در آمدی

 فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی

 شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست

چه بودی ار پری رخی ز چادری در آمدی

 سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

 اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی