می ‌کشم دردی که درمانیش نیست ... سلمان ساوجی

می ‌کشم دردی که درمانیش نیست

می ‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانۀ عشق تو بار

یافت، برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم

لیک چون من بند فرمانیش نیست

هر که جان در ره جانانی نباخت

یا ز دل دور است یا جانیش نیست

خود دل مجموع در عالم که دید

کز عقب آه پریشانیش نیست

چشم ترکت کو سیه دل کافری است

هیچ رحمی بر مسلمانیش نیست

چشم آن انسان که عاشق نیست، هست

راست چون عینی که انسانیش نیست

هر که چون سلمان به زلف کافرت

نیستش اقرار، ایمانیش نیست


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد