چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است ... سلمان ساوجی

چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است

هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره نیست

یعنی او نیز هم از زمرۀ هشیاران است

دلم از مصطبۀ عشق تو بویی بشنید

زان زمان باز مقیم در خماران است

عشق با روی تو هر بوالهوسی چون بازد؟

عشق کاری است که آن پیشۀ عیاران است

حال بیماری چشم تو و رنجوری من

داند ابروی تو کو بر سر بیماران است

دارم آن سر که سر اندر قدمت اندازم

وین خیالی است که اندر سر بسیاران است

شرح بیداری شبهای درازم که دهد

جز خیال تو که او مونس بیداران است

در هوی و هوس سرو قدت، سلمان را

دیده، ابری است که خون جگرش، باران است


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد