شعر در قیر شب سهراب سپهری

 

 

دیرگاهی است در این تنهایی

 

رنگ خاموشی در طرح لب است

 

بانگی از دور مرا می‌خواند

 

لیک پاهایم در قیر شب است

 

 

 

رخنه‌ای نیست در این تاریکی

 

در و دیوار به‌هم پیوسته

 

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

 

نقش وهمی است ز بندی رسته

 

 

 

نفس آدم‌ها

 

سر به سر افسرده است

 

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

 

هر نشاطی مرده است

 

 

 

دست جادویی شب

 

در به‌روی من و غم می‌بندد

 

می‌کنم هرچه تلاش

 

او به من می‌خندد

 

 

 

نقش‌هایی که کشیدم در روز

 

شب ز راه آمد و با دود اندود

 

طرح‌هایی که فکندم در شب

 

روز پیدا شد و با پنبه زدود

 

 

 

دیرگاهی است که چون من همه را

 

رنگ خاموشی در طرح لب است

 

جنبشی نیست دراین خاموشی

 

دست ها پاها در قیر شب است

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد