ساقیا آمدن عید مبارک بادت ... حافظ شیرازی

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

وان مواعید که کردی مرواد از یادت

 

در شگفتم که در این مدت ایام فراق

برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

 

برسان بندگی دختر رز گو به درآی

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

 

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست

جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

 

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

 

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

 

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت ... حافظ شرازی

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

 

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

 

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

 

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

 

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

 

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

 

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

 

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما ... حافظ شیرازی

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

 

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

 

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

 

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

 

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

 

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

 

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها ... حافظ شیرازی

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

 

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

 

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

 

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

صلاح کار کجا و من خراب کجا ... حافظ شیرازی

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

 

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

 

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند ... حافظ شیرازی

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند

 

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند

 

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

 

پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند

 

با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

 

چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند

 

دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

 

ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

 

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

 

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند


دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند ... حافظ شیرازی

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند

 

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

 

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

 

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند


یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد ... حافظ شیرازی

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

 

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد ... حافظ

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

 

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

 

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

 

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

 

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

 

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

 

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

 

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

 

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد


کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد ... حافظ

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

 

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

 

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

 

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد


من و انکار شراب این چه حکایت باشد ... حافظ

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

 

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

 

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

 

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

 

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد

 

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

 

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ ارزد ... حافظ

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

 

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

 

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این به آب رخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

 

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

 

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

 

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

 

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر

که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

 

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد ... حافظ

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

 

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

 

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

 

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

 

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

 

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

 

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

 

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

 

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

 

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

بود آیا که در ... حافظ

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

 

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

 

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

 

نامه تعزیت دختر رز بنویسید

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند

 

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب

تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند

 

در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تزویر و ریا بگشایند

 

حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا

که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند

هر که شد محرم دل ... حافظ

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند

 

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

 

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

 

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

 

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

 

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

 

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

 

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

 

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

 

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

 

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند


در ازل پرتو حسنت ... حافظ

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

 

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

 

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

 

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

 

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

 

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد


اگر آن ترک شیرازی: حافظ

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

 

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

 

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

 

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

 

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

 

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

 

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

از یاد رفته فروغ فرخزاد

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که ز من رشتۀ الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

 بی گمان زودتر از دل برود

 مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

 تا لبی بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

 لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

 چه شد آن آتش سوزنده که بود

 شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست به جز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چه کار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را

ای مادر

حاصلم چیست ز خودآرایی

در ببندید و بگویید که من

جز از او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گویید که عاشق هستم

 قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیر گاهیست در این منزل نیست


شعر زیبای رمیده فروغ فرخزاد

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم

آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

 به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در

خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانۀ من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها


شعر زیبای شراب و خون فروغ فرخزاد

نیست یاری تا بگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندوهم خدا را زخمه ای

زخمه ای تا برکشم آواز خویش

برلبانم قفل خاموشی زدم

با کلیدی آشنا

بازش کنید

کودکِ دل، رنجۀ دست جفاست

با سرانگشتِ وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم نفس

پر کن این پیمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور می

باز گویم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من

رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد

آتشی کز دیدگانش سر کشید

این دل دیوانه را دربند کرد

از لبانش کی نشان دارم به جان

جز شرار بوسه های دلنشین

بر تنم کی مانده است یادگار

جز فشار بازوان آهنین

من چه می دانم سرانگشتش چه کرد

در میان خرمن گیسوی من

آنقدر دانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دل و

جانم گرفت

راهزن شد راه ایمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسمانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق

در شبی چون چهره بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت

بر سرم بارید باران گناه

مست بودم، مست عشق و مست ناز

مردی آمد قلب سنگم را

ربود

بس که رنجم داد و لذت دادمش

ترک او کرد چه می دانم که بود

مستیم از سر پرید ای همنفس

بار دیگر پرکن این پیمانه را

خون بده خون دل آن خودپرست

تا به پایان آرم این افسانه را