شعر بی نظیر و بسیار بسیار زیبای آرش کمانگیر: سیاوش کسرایی

برف می بارد

برف می بارد به روی خار و خاراسنگ

کوه ها خاموش 

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

بر نمی شد گر ز بامِ کلبه ها دودی

یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد

رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها   لغزان 

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفتۀ دم سرد؟ 

آنک آنک کلبه ای روشن ، روی تپه روبروی من

در گشودندم ، مهربانی ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعلۀ آتش 

قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز:

گفته بودم زندگی زیباست

گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست

آسمانِ باز، آفتابِ زر ، باغ های گل

دشت های بی در و پیکر

سر برون آوردنِ گل از درونِ برف

تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلور آب

بوی خاک عطر باران خورده در کهسار

خواب گندم زارها در چشمۀ مهتاب

آمدن ، رفتن ، دویدن ، عشق ورزیدن

درغم انسان نشستن

پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن

کار کردن ، کار کردن ، آرمیدن

چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن

جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک نوشیدن

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

همنفس با بلبلانِ کوهیِ آواره خواندن

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن

نیمروزِ خستگی را در پناهِ درّه ماندن

گاه گاهی ، زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته 

قصه های در همِ غم را ز نم نم های باران ها شنیدن

بی تکان، گهوارۀ رنگین کمان را

در کنار بام دیدن ، یا شب برفی

پیش آتش ها نشستن

دل به رویاهایِ دامنگیر و گرمِ شعله بستن

آری  آری زندگی زیباست

 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران بر پاست

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

پیرمرد آرام و با لبخند

کنده ای در کورۀ افسرده جان افکند

چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد

زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد

زندگی را شعله باید برفروزنده

شعله ها را هیمه سوزنده

جنگلی هستی تو  ای انسان

جنگل ای روییده آزاده

بی دریغ افکنده روی کوه ها دامن

آشیان ها بر سرانگشتان تو جاوید 

چشمه ها در سایبان های تو جوشنده

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان

جان تو خدمتگر آتش

سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان

زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز:

 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز

کودکانم! داستان ما ز آرش بود

او به جان، خدمتگزارِ باغِ آتش بود 

روزگاری بود ، روزگار تلخ و تاری بود

بخت ما چون روی بدخواهانِ ما، تیره

دشمنان بر جان ما، چیره

شهرِ سیلی خورده، هذیان داشت

بر زبان، بس داستانهای پریشان داشت

زندگی سرد و سیه چون سنگ

روز بدنامی ، روزگار ننگ

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان

عشق در بیماری دلمردگی بیجان

فصل ها فصل زمستان شد

صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد

در شبستان های خاموشی

می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی

ترس بود و بال های مرگ

کس نمی جنبید چون بر شاخه، برگ از برگ

سنگرِ آزادگان خاموش

خیمه گاهِ دشمنان پر جوش

مرزهای ملک همچو سر حداتِ دامنگسترِ اندیشه، بی سامان

برج های شهر همچو باروهای دل، بشکسته و ویران

دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو

هیچ سینه، کینه ای در بر نمی اندوخت

هیچ دل، مهری نمی ورزید

هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد

هیچ کس در رویِ دیگر کس نمی خندید

باغ های آرزو بی برگ

 آسمانِ اشک ها پر بار

گرمرو آزادگان، در بند

روسپی نامردمان در کار

انجمن ها کرد دشمن

رایزن ها گِرد هم آورد دشمن

 تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند

هم به دست ما شکست ما بر اندیشند

نازک اندیشانشان، بی شرم

که مباداشان دگر روزبهی در چشم

 یافتند آخر فسونی را که می جستند

 چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد

وین خبر را هر دهانی، زیرِ گوشی، بازگو می کرد

آخرین فرمان ، آخرین تحقیر

مرز را پرواز تیری می دهد سامان

گر به نزدیکی فرود آید

 خانه هامان، تنگ

 آرزومان کور ، ور بپرّد دور

 تا کجا؟ تا چند؟

 آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجۀ ایمان؟

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد

چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد

 پیرمرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید

از میان دره های دور گرگی خسته می نالید

برف روی برف می بارید

باد بالَش را به پشت شیشه می مالید

صبح می آمد ، پیرمرد آرام کرد آغاز:

 پیش روی لشکر دشمن، سپاه دوست، دشت نه، دریایی از سرباز

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست

بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح

باد پر می ریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور

دو دو و سه سه به پچ پچ گِرد یکدیگر

کودکان بر بام ، دختران بنشسته بر روزن

 مادران غمگین کنار در

کم کَمَک در اوج آمد پچ پچ خفته

خلق چون بحری بر آشفته

به جوش آمد ، خروشان شد

به موج افتاد

برش بگرفت و مردی چون صدف

از سینه بیرون داد

منم آرش

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن:

منم آرش، سپاهی مردی آزاده

به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را اینک آماده ، مجوییدم نسب

فرزندِ رنج و کار ، گریزان چون شهاب از شب

چو صبح، آماده دیدار

 مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

 شما را باده و جامه ، گوارا و مبارک باد

 دلم را در میان دست می گیرم

و می افشارمش در چنگ

دل، این جامِ پر از کینِ پر از خون را

دل، این بی تابِ خشم آهنگ

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم

که تا کوبم به جام قلبتان در رزم

که جامِ کینه، از سنگ است

به بزمِ ما و رزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است

در این پیکار ، در این کار

دلِ خلقی است در مشتم

امیدِ مردمی خاموش، هم پشتم

کمانِ کهکشان در دست

کمانداری کمانگیرم ، شهاب تیزرو، تیرم

ستیغ سر بلند کوه مأوایم

به چشم آفتابِ تازه رس، جایم

مرا تیر است آتش پر ، مرا باد است فرمانبر

و لیکن چاره را امروز، زور و پهلوانی نیست

رهایی با تنِ پولاد و نیرویِ جوانی نیست

در این میدان

بر این پیکانِ هستی سوزِ سامان ساز

پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد

به آهنگی دگر، گفتارِ دیگر کرد:

درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود

که با آرش ترا این آخرین بدرود خواهد بود

به صبحِ راستین، سوگند

به پنهان آفتابِ مهربانِ پاک بین، سوگند

که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد

پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند

زمین می داند این را ، آسمان ها نیز

که تن، بی عیب و جان، پاک است

نه نیرنگی به کار من، نه افسونی

نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش

نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش

 ز پیشم مرگ

 نقابی سهمگین بر چهره می آید

به هر گام هراس افکن

مرا با دیدۀ خونبار می پاید

 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد

 به راهم می نشیند راه می بندد

به رویم سرد می خندد

به کوه و درّه می ریزد طنین زهرخندش را

و بازش باز می گیرد ، دلم از مرگ بیزار است

که مرگِ اهرمن خو، آدمی خوار است

ولی آن دم که ز اندوهان، روانِ زندگی تار است

ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است

فرو رفتن به کامِ مرگ، شیرین است

همان بایستۀ آزادگی، این است

هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش

مرا پیکِ امیدِ خویش می داند

هزاران دستِ لرزان و دلِ پر جوش

گهی می گیردم ، گه پیش می راند

پیش می آیم

دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند

نقاب از چهرۀ ترس آفرین مرگ خواهم کند

نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد

به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد

برآ ای آفتاب! ای توشه امید!

برآ ای خوشه خورشید!

تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب

برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب

چو پا در کام مرگی تند خو دارم

چو در دل، جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم

به موجِ روشنایی، شست و شو خواهم

ز گلبرگِ تو ای زرینه گل ، من رنگ و بو خواهم

شما ای قله های سرکش خاموش!

که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید

که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی

که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید

که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید

غرور و سربلندی هم شما را باد

امیدم را برافرازید

چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید

غرورم را نگه دارید

به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید

زمین خاموش بود و آسمان خاموش

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

به یال کوه ها لغزید کم کم پنجۀ خورشید

هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام

کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

مادران غمگین کنار در

مردها در راه ، سرود بی کلامی با غمی جانکاه

ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه

کدامین نغمه می ریزد

کدام آهنگ آیا می تواند ساخت

طنین گام های استواری را که سوی نیستی، مردانه می رفتند؟

طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز

راه وا کردند ، کودکان از بام ها او را صدا کردند

مادران او را دعا کردند

پیرمردان چشم گرداندند

دختران بفشرده گردن بندها در مشت

همرهِ او، قدرتِ عشق و وفا کردند

آرش امّا همچنان خاموش

از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت

وز پیِ او پرده های اشک پی در پی فرود آمد

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز

خنده بر لب، غرقه در رؤیا

کودکان با دیدگانِ خسته و پی جو

در شگفت از پهلوانی ها

شعله های کوره در پرواز

باد در غوغا ، شامگاهان

راه جویانی که می جستند آرش را به روی قلّه ها پی گیر

باز گردیدند ، بی نشان از پیکرِ آرش

با کمان و ترکشی، بی تیر

آری آری جانِ خود در تیر کرد آرش

کارِ صد ها صد هزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون

به دیگر نیمروزی از پی آن روز

نشسته بر تناور ساقِ گردویی فرو دیدند

و آنجا را از آن پس

مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند

آفتاب ، درگریزِ بی شتاب خویش

سالها بر بامِ دنیا پا کِشان سر زد

ماهتاب

بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش

در دلِ هر کوی و هر برزن

سر به هر ایوان و هر در زد

آفتاب و ماه را در گشت

سال ها بگذشت

سال ها و باز ، در تمام پهنۀ البرز

وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می بینید

وندرونِ درّه های برف آلودی که می دانید

رهگذرهایی که شب در راه می مانند

نام آرش را پیاپی در دلِ کهسار می خوانند

و نیازِ خویش می خواهند

با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ

می کندشان از فراز و از نشیبِ جاده ها آگاه

می دهد امید ، می نماید راه

در برون کلبه می بارد

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

درّه ها دلتنگ

راه ها چشم انتظارِ کاروانی با صدای زنگ

کودکان دیری است در خوابند

در خواب است عمو نوروز

می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان

شعله بالا می رود پر سوز