هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درویشان درآمد. اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.

آنان که کنج عافیت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند

وز دست و زبان حرف گیران پرستند

ملک گفتا: هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. گفت: ای ملک نشان خردمندان کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.

هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد

که استخوان خورد و جانور نیازارد

گفتم: این فتنه است خوابش برده به ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی از ملوک بی انصاف، پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت: تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

ظالمى را خفته دیدم نیم روز

گفتم: این فتنه است خوابش برده به

و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است

آن چنان بد زندگانى، مرده به.


مردنت به که مردم آزارى ... حکایاتی از گلستان سعدی

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.

اى زبردست زیر دست آزار

گرم تا کى بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهاندارى

مردنت به که مردم آزارى


چو عضوى به درد آورد روزگار ... حکایاتی از گلستان سعدی

بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.

درویش و غنى بنده این خاک و درند

آنان که غنى ترن محتاجترند

 آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

به بازوان توانا و فتوت سر دست

خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟

که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست

هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست

بنى آدم اعضاى یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بى غمى

نشاید که نامت نهند آدمى

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند ... حکایاتی از گلستان

یکى از ملوک خراسان، محمود سبکتکین را در عالم خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر می کرد. سایر حکما از تاویل این فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند

کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند

وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر

گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند

خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند


سعدی آن نیست که هرگز...

 

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

 

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

 

 

 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

 

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

 

 

 

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

 

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

 

 

 

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

 

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

 

 

 

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

 

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

 

 

 

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

 

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

 

 

 

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

 

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

 

 

 

روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا

 

در همه شهر دلی ماند که دیگر نربایی

 

 

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

 

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 

 

 

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

 

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

 

 

 

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

 

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

 

غزل بسیار زیبای سلسلۀ موی دوست از سعدی

 

 

سلسله موی دوست، حلقۀ دام بلاست

 

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

 

 

گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی‌دریغ

 

دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست

 

 

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

 

حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست

 

 

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

 

گونه زردش دلیل، نالۀ زارش گواست

 

 

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل

 

عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

 

 

دلشدۀ پای بند، گردن جان در کمند

 

زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

 

 

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول

 

هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

 

 

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام

 

کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

 

 

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر

 

حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

 

 

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب

 

عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

 

 

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

 

گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست

ای ساربان آهسته ران سعدی

 

 

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود

 

وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

 

 

 

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو

 

گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

 

 

 

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون

 

پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

 

 

 

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان

 

کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

 

 

 

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان

 

دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

 

 

 

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم

 

چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

 

 

 

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او

 

در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

 

 

 

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین

 

کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

 

 

 

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم

 

وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

 

 

 

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل

 

وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

 

 

 

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من

 

گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

 

 

 

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن

 

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

 

 

 

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا

 

طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

 

پادشاه اسیر سعدی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

 

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

 

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

 

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

 

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

 

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

 

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

 

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

 

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

 

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

 

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

 

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

 

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

 

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

 

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

 

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

 

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

 

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

 

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

 

داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

 

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

 

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

 

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

 

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

مقابل روی تو سعدی

 

 

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

 

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

 

شوقست در جدایی و جورست در نظر

 

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

 

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

 

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

 

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

 

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

 

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

 

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

 

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

 

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

 

از دشمنان برند شکایت به دوستان

 

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

 

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

 

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

 

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

در بند تو خوشتر سعدی

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

 

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

 

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

 

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

 

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

 

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

 

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

 

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

 

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

 

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

 

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

 

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

 

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

 

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

 

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

 

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

 

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

 

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

 

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

 

گدایان خیل سلطان سعدی

 

 

ما گدایان خیل سلطانیم

 

شهربند هوای جانانیم

 

بنده را نام خویشتن نبود

 

هر چه ما را لقب دهند آنیم

 

گر برانند و گر ببخشایند

 

ره به جای دگر نمی‌دانیم

 

چون دلارام می‌زند شمشیر

 

سر ببازیم و رخ نگردانیم

 

دوستان در هوای صحبت یار

 

زر فشانند و ما سر افشانیم

 

مر خداوند عقل و دانش را       

 

عیب ما گو مکن که نادانیم

 

هر گلی نو که در جهان آید

 

ما به عشقش هزاردستانیم

 

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

 

ما تماشاکنان بستانیم

 

تو به سیمای شخص می‌نگری

 

ما در آثار صنع حیرانیم

 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

 

در همه عمر از آن پشیمانیم

 

سعدیا بی وجود صحبت یار

 

همه عالم به هیچ نستانیم

 

ترک جان عزیز بتوان گفت

 

ترک یار عزیز نتوانیم