اندوه تنهایی ... از مجموعۀ دیوار فروغ فرخزاد

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانۀ اندوه می کارد

 

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

 

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهائی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهائی

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدی ست

خسته ام، از عشق هم خسته

 

غنچۀ شوق تو هم خشکید

شعر، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب دردآلود

جان من بیدار شد، بیدار

 

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه می گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش خوابی بود

 

ای خدا بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را.

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟

 

دیدم ای بس آفتابی را

کاو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من!

ای دریغا، درجنوب! افسرد

 

بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟

اشک سردی تا بیفشانم

گور گرمی تا بیاسایم

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانۀ اندوه می کارد

از یاد رفته فروغ فرخزاد

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که ز من رشتۀ الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

 بی گمان زودتر از دل برود

 مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

 تا لبی بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

 لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

 چه شد آن آتش سوزنده که بود

 شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست به جز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چه کار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را

ای مادر

حاصلم چیست ز خودآرایی

در ببندید و بگویید که من

جز از او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گویید که عاشق هستم

 قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیر گاهیست در این منزل نیست


شعر زیبای رمیده فروغ فرخزاد

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم

آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

 به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در

خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانۀ من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها


شعر زیبای شراب و خون فروغ فرخزاد

نیست یاری تا بگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندوهم خدا را زخمه ای

زخمه ای تا برکشم آواز خویش

برلبانم قفل خاموشی زدم

با کلیدی آشنا

بازش کنید

کودکِ دل، رنجۀ دست جفاست

با سرانگشتِ وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم نفس

پر کن این پیمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور می

باز گویم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من

رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد

آتشی کز دیدگانش سر کشید

این دل دیوانه را دربند کرد

از لبانش کی نشان دارم به جان

جز شرار بوسه های دلنشین

بر تنم کی مانده است یادگار

جز فشار بازوان آهنین

من چه می دانم سرانگشتش چه کرد

در میان خرمن گیسوی من

آنقدر دانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دل و

جانم گرفت

راهزن شد راه ایمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسمانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق

در شبی چون چهره بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت

بر سرم بارید باران گناه

مست بودم، مست عشق و مست ناز

مردی آمد قلب سنگم را

ربود

بس که رنجم داد و لذت دادمش

ترک او کرد چه می دانم که بود

مستیم از سر پرید ای همنفس

بار دیگر پرکن این پیمانه را

خون بده خون دل آن خودپرست

تا به پایان آرم این افسانه را


شعر شوق... فروغ فرخزاد

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی


چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز؟


چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید


اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز


چه رهآورد سفر دارم ای مایۀ عمر؟


سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال


نگهی گمشده در پرده رویایی دور


پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


 چه رهآورد سفر دارم ... ای مایۀ عمر؟


دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب


لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز


بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب


ای بسا در پی آن


هدیه زیبنده تست


در دل کوچه و بازار شدم سرگردان


عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم


پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


چو در آینه نگه کردم دیدم افسوس


جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید


دست بر دامن خورشید زدم تا بر من


عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید


حالیا...


این منم این آتش جانسوز منم


ای امید دل دیوانه اندوه نواز


بازوان را بگشا تا که عیانت سازم


چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز


شعر زیبای «عاشقانه» از فروغ فرخزاد


ای شب از رویای تو رنگین شده

 

سینه از عطر توام سنگین شده

 

ای به روی چشم من گسترده خویش

 

شایدم بخشیده از اندوه پیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک

 

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

 

آتشی در سایه مژگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر

 

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

 

ای در بگشوده بر خورشیدها

 

در هجوم ظلمت تردیدها

 

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

 

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

ای دلتنگ من و این بار

 

نور؟

 

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

 

داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

بیش از اینت گر که در خود داشتم

 

هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

دردِ تاریکی ست دردِ خواستن

 

رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

 سرنهادن بر سیه دل سینه ها

 

سینه آلودن به چرک کینه ها

 

در نوازش نیش ماران یافتن

 

زهر در لبخند یاران یافتن

 

زر نهادن در کف طرارها

 

گمشدن در پهنه بازارها

 

آه ای با جان من آمیخته

 

ای مرا از گور من انگیخته

 

 چون ستاره با دو بال زرنشان

 

آمده از دوردست آسمان

 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

 

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

 

 جوی خشک سینه ام را آب تو

 

بستر رگهایم را سیلاب تو

 

در جهانی این چنین سرد و سیاه

 

با قدمهایت قدمهایم به راه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

 

همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته

 

گونه هام از هُرم خواهش سوخته

 

آه ای بیگانه با پیراهنم

 

آشنای سبزه زاران تنم

 

آه ای روشن طلوع بی غروب

 

آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه آه ای از سحر شاداب تر

 

از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این، این خیرگی ست

 

چلچراغی در سکوت و تیرگی ست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد

 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

 این دگر

 

من نیستم من نیستم

 

حیف از آن عمری که با من زیستم

 

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

 

خیره چشمانم به راه بوسه ات

 

ای تشنج های لذت در تنم

 

ای خطوط پیکرت پیراهنم

 

آه می خواهم که بشکافم ز هم

 

شادیم یکدم بیالاید به غم

 

آه می خواهم که برخیزم ز جای

 

همچو ابری اشک ریزم هایهای

 

این دل تنگ من و این دود عود؟

 

در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

 

این فضای خالی و پروازها؟

 

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای لایی سحر بار

 

گاهواره کودکان بی قرار

 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

 

شسته از من لرزه های اضطراب

 

خفته در لبخند فرداهای من

 

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

 ای مرا با شور شعر آمیخته

 

 این همه آتش به شعرم ریخته

 

 چون تب عشقم چنین افروختی

 

 لا جرم شعرم به آتش سوختی

 

شعر بسیار زیبای تولدی دیگر از فروغ فرخزاد

 

 

همه هستی من آیه تاریکی ست

 

که ترا در خود تکرار کنان

 

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

 

من در این آیه ترا آه کشیدم آه

 

من در این آیه ترا

 

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

 

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

 

زندگی شاید

 

ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

 

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد

 

زندگی شاید افروختن

 

سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی

 

یا عبور گیج رهگذری باشد

 

که کلاه از سر بر می دارد

 

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح به خیر

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست

 

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

 

و در این حسی است

 

که من آن را با

 

ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی ست

 

دل من

 

که به اندازه یک عشق ست

 

 به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

 

به زوال زیبای گلها در گلدان

 

 به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

 

و به آواز قناری ها

 

 که به اندازه یک

 

پنجره می خوانند

 

 آه ...

 

سهم من این ست

 

سهم من این ست

 

سهم من

 

آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

 

سهم من پایین رفتن از یک پله متروک ست

 

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

 

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

 

و در اندوه صدایی جان دادن که به من

 

می گوید

 

دستهایت را دوست می دارم

 

دستهایم را در باغچه می کارم

 

 سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

 

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

 

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم می آویزم

 

از دو گیلاس سرخ همزاد

 

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

 

کوچه ای

 

هست که در آنجا

 

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

 

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

 

 به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

 

کوچه ای هست که قلب من آن را

 

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

 

و به حجمی خط خشک زمان

 

را آبستن کردن

 

حجمی از تصویری آگاه

 

که ز مهمانی یک آینه بر می گردد

 

و بدینسان ست

 

که کسی می میرد

 

و کسی می ماند

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

 

من

 

پری کوچک غمگینی را

 

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

 

و دلش را در یک

 

نی لبک چوبین

 

می نوازد آرام آرام

 

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

 

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

 

شعر بسیار زیبای بعدها... از فروغ فرخزاد

 

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

در بهاری روشن از امواج نور

 

در زمستانی غبار آلود و دور

 

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

روزی از این تلخ و

 

شیرین روزها

 

روز پوچی همچو روزان دگر

 

سایه ای ز امروزها دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

 

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

 

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

 

دستهایم فارغ از افسون شعر

 

یاد می آرم که در دستان من

 

روزگاری شعله میزد خون شعر

 

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

 

می رسند از ره که در خاکم نهند

 

آه شاید عاشقانم نیمه شب

 

گل به روی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

 

پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند

 

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم

 

پا می نهد

 

بعد من با یاد من بیگانه ای

 

در بر آینه می ماند به جای

 

تار مویی نقش دستی شانه ای

 

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

 

هر چه بر جا مانده ویران می شود

 

روح من چون بادبان قایقی

 

در افقها دور و پنهان می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

 

روزها و هفته ها و ماهها

 

چشم تو در انتظار نامه ای

 

خیره می ماند به چشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

 

می فشارد خاک دامنگیر خاک

 

بی تو دور از ضربه های قلب تو

 

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعد ها نام مرا باران و باد

 

نرم می شویند از رخسار سنگ

 

گور من گمنام می ماند به راه

 

فارغ از


افسانه های نام و ننگ

 

گزیده ای از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فروغ فرخزاد


سلام ای شب معصوم !

 

 سلام ای شبی که چشم های  گرگ های بیابان را 

 

به حفره های استخوانی ایمان  و اعتماد بدل می کنی

 

ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها

 

ارواح مهربان تبرها را می بویند

 

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

 

و این جهان به لانۀ ماران مانند است

 

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی­ست

 

که همچنان که ترا می بوسند

 

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند