درس تاریخ ... سیمین بهبهانی

دخترم تاریخ را تکرارکن

قصه ساسانیان را بازگفت

تا به خاطر بسپرد آن قصه را

چون به پایان آمد، از آغازگفت

بر زبانش همچو طوطی می گذشت

آنچه با او گفته بود استاد او

داستان اردشیربابکان

قصه نوشیروان و داد او

قصه یی از آن شکوه و فر و کام

کز فروغش چشم گردون خیره شد

زان جلال ایزدی کز جلوه اش

مهر و مه در چشم دشمن تیره شد

تا بدانجا کز گذشت روزگار

داستان خسروان از یاد رفت

تا بدانجا کز نهیب تند باد

خوشه های زرنشان بر باد رفت

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست

بر کلامش لرزهٔ اندوه ریخت

تا نبینم در نگاهش یاس را

دیده اش از دیده من می گریخت

گفت : دیدی با زبان پاک ما

کینه توزی های آن تازی چه کرد؟

گفتمش : فردوسی پاکیزه رای

دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟

گفت: دیدی پتک شوم روزگار

بارگاه تاجداران را شکست؟

گفتم: اما اشک خاقانی چو لعل

تاج شد بر تارک ایوان نشست

گفت : دیدی دست خصم تیره رای

جلوه را از نامۀ تنسر گرفت؟

گفتم : اما دفتر ما زیب و رنگ

از هزاران تنسر دیگر گرفت

گفت : از پرویز، جز افسانه ای

نیست باقی زان طلایی بوستان

گفتمش: با سعدی شیرین سخن

رَو به سوی بوستان با دوستان

گفت: از چنگ نکیسا نغمه یی

از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟

گفتمش: با شعر حافظ نغمه ها

سر دهد در گوش پندارت سروش

گفت : دیدی زیر تیغ دشمنان

رونق فرش بهارستان نماند؟

گفتمش : اما ز جامی یاد کن

کز سخن گل در بهارستان فشاند

گفت : در بنیان استغنای ما

آتشی فرهنگ سوز انگیختند

گفتم : اما سال ها بگذشت وباز

دست در دامان ما آویختند

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد

زادگاه گوهرش دریای ماست

در جهان، ماهی اگر تابنده شد

آفتابش بو علی سینای ماست

زیستن در خون ما آمیزه بود

نیستی را روح ما هرگز ندید

قُقنسی گر سوخت، ازخاکسترش

ققنسی پر شور آمد پدید

جسم ما کوه است، کوهی استوار

کوه را اندیشه از کولاک نیست

روح ما دریاست، دریایی عظیم

هیچ دریا را ز طوفان باک نیست

آن همه سیلاب های خانه کن

سوی دریا آمد و آرام شد

هر که در سر پخت سودایی ز نام

پیش ما نام آوران گمنام شد


دوباره می سازمت وطن ... سیمین بهبهانی

دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو

دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه می رود

به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش

اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد

که بردرم قلب اهرمن، ز نعره آنچنان خویش

کسی که عزم رمیم را، دوباره انشا کند به لطف

چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود

جوانی آغاز می کنم، کنار نوباوگان خویش

حدیث حب الوطن زشوق، بدان روش ساز می کنم

که جان شود هر کلام دل، چو بربرگشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی به جاست، کز تاب شعله اش

گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش

دوباره می بخشم توان، اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش