به باغ همسفران سهراب سپهری

 

 

صدا کن مرا

 

صدای تو خوب است

 

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

 

در ابعاد این عصر خاموش

 

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

 

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

 

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 

 و خاصیت عشق این است

 

 کسی نیست

 

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

 

میان دو دیدار قسمت کنیم

 

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

 

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 

ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض

 

زمان را به گردی بدل می کنند

 

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

 

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 

 مرا گرم کن

 

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

 

و باران تندی گرفت

 

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

 

اجاق شقایق مرا گرم کرد

 

در این کوچه هایی که تاریک هستند

 

 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

 

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 

 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

 

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

 

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 

 و آن وقت

 

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

 

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

 

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

 

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

 

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

 

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

 

شعر بسیار زیبای آب سهراب سپهری

 

 

آب را گل نکنیم

 

در فرودست انگار کفتری می خورد آب

 

یا که در بیشۀ دور سیره ای پر می شوید

 

یا در آبادی کوزه ای پر می گردد

 

آب را گل نکنیم

 

شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی

 

دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب

 

زن زیبایی آمد لب رود

 

آب را گل نکنیم

 

روی زیبا دو برابر شده است

 

چه گوارا این آب

 

چه زلال این رود

 

مردم بالا دست چه صفایی دارند

 

 چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد

 

من ندیدم دهشان

 

بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست

 

 ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام

 

بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است

 

 مردمش می دانند که شقایق چه گلی است

 

 بی گمان آنجا آبی آبی است

 

 غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند

 

چه دهی باید باشد

 

 کوچه باغش پر موسیقی باد

 

 مردمان سر رود، آب را می فهمند

 

گل نکردنش، ما نیز

 

 آب را گل نکنیم

 

روشنی من گل آب سهراب سپهری

 

 

 ابری نیست

 

 بادی نیست

 

می نشینم لب حوض

 

گردش ماهی ها روشنی من گل آب

 

پاکی خوشه زیست

 

 مادرم

 

ریحان می چیند

 

 نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر

 

رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط

 

نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد

 

نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد

 

 پشت لبخندی پنهان هر چیز

 

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست

 

چیزهایی هست

 

که نمی دانم

 

 می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد

 

می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم

 

 راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم

 

 من پر از نورم و شن

 

و پر از دار و درخت

 

 پرم از راه از پل از رود از موج

 

 پرم از سایه برگی در آب

 

 چه درونم تنهاست

 

صدای پای آب سهراب سپهری

اهل کاشانم

 

 روزگارم بد نیست

 

تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی

 

مادری دارم بهتراز برگ درخت

 

 دوستانی بهتر از آب روان

 

 و خدایی که دراین نزدیکی است

 

لای این شب بوها پای آن کاج بلند

 

روی آگاهی آب روی قانون گیاه

 

 من مسلمانم

 

قبله ام یک گل سرخ

 

جانمازم چشمه مهرم نور

 

 دشت سجاده من

 

 من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

 

 در نمازم جریان دارد ماه

 

جریان دارد طیف

 

سنگ از پشت نمازم پیداست

 

 همه ذرات نمازم متبلور شده است

 

 من نمازم را وقتی می خوانم

 

که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو

 

 من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم

 

پی قد قامت موج

 

 کعبه ام بر لب آب

 

 کعبه ام زیر اقاقی هاست

 

 کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر

 

حجرالاسود من روشنی باغچه است

 

 اهل کاشانم

 

 پیشه ام نقاشی است

 

 گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما

 

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

 

 دل تنهایی تان تازه شود

 

چه خیالی چه خیالی ... می دانم

 

پرده ام بی جان است

 

 خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است

 

 اهل کاشانم

 

نسبم شاید برسد

 

به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک

 

نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد

 

 پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف

 

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی

 

 پدرم پشت زمانها مرده است

 

 پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود

 

 مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد

 

 پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند

 

مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟

 

 من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

 

پدرم نقاشی می کرد

 

تار هم می ساخت تار هم می زد

 

خط خوبی هم داشت

 

باغ ما در طرف سایه دانایی بود

 

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه

 

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود

 

 باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود

 

میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب

 

 آب بی فلسفه می خوردم

 

 توت

 

بی دانش می چیدم

 

 تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد

 

تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت

 

گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید

 

 شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت

 

فکر بازی می کرد

 

زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار

 

زندگی

 

در آن وقت صفی از نور و عروسک بود

 

 یک بغل آزادی بود

 

زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود

 

طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها

 

 بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون


دلم از غربت سنجاقک پر

 

 من به مهمانی دنیا رفتم

 

من به دشت اندوه

 

من به باغ عرفان

 

 من به ایوان چراغانی دانش رفتم

 

رفتم از پله مذهب بالا

 

 تا ته کوچه شک

 

 تا هوای خنک استغنا

 

تا شب خیس محبت رفتم

 

 من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق

 

 رفتم و رفتم تا زن

 

 تا چراغ لذت

 

تا سکوت خواهش

 

تا صدای پر تنهایی

 

 چیزها دیدم در روی زمین

 

 کودکی دیدم ماه را بو می کرد

 

 قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد

 

 نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت

 

 من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید

 

ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود

 

 من گدایی دیدم

 

در به در می رفت آواز چکاوک می خواست

 

و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز

 

بره ای را دیدم بادبادک می خورد

 

من الاغی دیدم ینجه را می فهمید

 

در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر

 

شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما

 

من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور

 

 کاغذی دیدم از جنس بهار

 

 موزه ای دیدم دور از سبزه

 

 مسجدی دور از آب

 

سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال

 

قاطری دیدم بارش انشا

 

اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال

 

عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو

 

 من قطاری دیدم روشنایی می برد

 

 من قطاری دیدم

 

فقه می برد و چه سنگین می رفت

 

من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت

 

 من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد

 

 و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی

 

 خاک از شیشه آن پیدا بود

 

کاکل پوپک

 

 خال های پر پروانه

 

عکس غوکی در حوض

 

و عبور مگس از

 

کوچه تنهایی

 

 خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید

 

و بلوغ خورشید

 

 و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح

 

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت

 

پله های که به سردابه الکل می رفت

 

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ

 

و به ادراک ریاضی حیات

 

 پله هایی که به

 

بام اشراق

 

پله هایی که به سکوی تجلی می رفت

 

 مادرم آن پایین

 

استکان ها را در خاطره شط می شست

 

 شهر پیدا بود

 

 رویش هندسی سیمان آهن سنگ

 

سقف بی کفتر صدها اتوبوس

 

 گل فروشی گلهایش را می کرد حراج

 

در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست

 

 پسری سنگ به دیوار دبستان میزد

 

 کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد

 

و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد

 

بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب

 

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب

 

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی

 

 مردگاریچی در حسرت مرگ

 

عشق پیدا بود

 

موج پیدا بود

 

برف پیدا بود دوستی پیدا بود

 

 کلمه پیدا بود

 

 آب پیدا بود عکس اشیا در آب

 

 سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون

 

 سمت مرطوب حیات

 

 شرق اندوه نهاد بشری

 

فصل ولگردی در کوچه زن

 

بوی تنهایی در کوچه فصل

 

 دست تابستان یک بادبزن پیدا بود

 

سفره دانه به گل

 

سفر پیچک این خانه به آن خانه

 

سفر ماه به حوض

 

فوران گل حسرت از خاک

 

ریزش تاک جوان ازدیوار

 

 بارش شبنم روی پل خواب

 

پرش شادی از خندق مرگ

 

 گذر حادثه از پشت کلام

 

جنگ یک روزنه با خواهش نور

 

 جنگ یک پله با پای بلند خورشید

 

جنگ تنهایی

 

با یک آواز

 

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل

 

جنگ خونین انار و دندان

 

 جنگ نازی ها با ساقه ناز

 

جنگ طوطی و فصاحت با هم

 

 جنگ پیشانی با سردی مهر

 

حمله کاشی مسجد به سجود

 

حمله باد به معراج حباب صابون

 

حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات

 

 حمله دسته

 

سنجاقک به صف کارگر لوله کشی

 

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی

 

حمله واژه به فک شاعر

 

فتح یک قرن به دست یک شعر

 

فتح یک باغ به دست یک سار

 

فتح یک کوچه به دست دو سلام

 

فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی

 

 فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ

 

 قتل یک جغجغه روی

 

تشک بعد از ظهر

 

قتل یک قصه سر کوچه خواب

 

قتل یک غصه به دستور سرود

 

قتل مهتاب به فرمان نئون

 

قتل یک بید به دست دولت

 

قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ

 

همه ی روی زمین پیدا بود

 

نظم در کوچه یونان می رفت

 

 جغد در باغ معلق می خواند

 

 باد در گردنه خیبر بافه ای

 

از خس تاریخ به خاور می راند

 

روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد

 

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود

 

مردمان را دیدم

 

 شهر ها را دیدم

 

دشت ها را کوهها را دیدم

 

 آب را دیدم خاک رادیدم

 

 نور و ظلمت را دیدم

 

 و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت

 

دیدم

 

 جانور را در نور و جانور را در ظلمت دیدم

 

و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم

 

اهل کاشانم اما

 

شهر من کاشان نیست

 

شهر من گم شده است

 

 من با تاب من با تب

 

 خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام

 

من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم

 

من صدای نفس

 

باغچه را می شنوم

 

و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد

 

و صدای سرفه روشنی از پشت درخت

 

 عطسه آب از هر رخنه ی سنگ

 

 چک چک چلچله از سقف بهار

 

 و صدای صاف و باز و بسته شدن پنجره تنهایی

 

و صدای پاک و پوست انداختن مبهم عشق

 

 متراکم شدن ذوق پریدن در بال

 

و ترک خوردن خودداری روح

 

 من صدای قدم خواهش را می شونم

 

 و صدای پای قانونی خون را در رگ

 

ضربان سحر چاه کبوترها

 

تپش قلب شب آدینه

 

جریان گل میخک در فکر

 

شیهه پاک حقیقت از دور

 

 من صدای وزش ماده را می شنوم

 

 و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق

 

 و صدای باران را روی پلک تر عشق

 

روی موسیقی غمناک بلوغ

 

روی اواز انارستان ها

 

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب

 

 پاره پاره شدن کاغذ زیبایی

 

 پر و خالی شدن کاسه غربت از باد

 

 من به آغاز زمین نزدیکم

 

نبض گل ها را می گیرم

 

 آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت

 

روح من در جهت تازه اشیا جاری است

 

روح من کم سال است

 

 روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد

 

 روح من بیکاراست

 

قطره های باران را درز آجرها را می شمارد

 

 روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

 

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن

 

 من ندیدم بیدی سایه اش را

 

بفروشد به زمین

 

رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ

 

 هر کجا برگی هست شور من می شکفد

 

بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن

 

مثل بال حشره وزن سحر را میدانم

 

 مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن

 

 مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم

 

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم

 

 مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی

 

 تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر

 

من به سیبی خشنودم

 

و به بوییدن یک بوته بابونه

 

 من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم

 

 من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

 

و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند

 

من صدای پر بلدرچین را می شناسم

 

رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را

 

خوب می دانم ریواس کجا می روید

 

 سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد

 

ماه در خواب بیابان چیست

 

 مرگ در ساقه خواهش

 

 و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی

 

زندگی رسم خوشایندی است

 

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

 

پرشی دارد اندازه عشق

 

 زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود

 

زندگی جذبه دستی است که می چیند

 

زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است

 

زندگی بعد درخت است به چشم حشره

 

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است

 

 زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

 

زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد

 

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست

 

خبر رفتن موشک به فضا

 

لمس تنهایی ماه

 

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر

 

زندگی شستن یک بشقاب است

 

 زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است

 

زندگی مجذور آینه است

 

 زندگی گل به توان ابدیت

 

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما

 

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست

 

هر کجا هستم باشم

 

 آسمان مال من است

 

 پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است

 

 چه اهمیت دارد

 

 گاه اگر می رویند

 

قارچ های غربت ؟

 

 من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است


کبوتر زیباست

 

 و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

 

 گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

 

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

 

واژه ها را باید شست

 

واژه باید خود باد واژه باید خود

 

باران باشد

 

چترها را باید بست

 

 زیر باران باید رفت

 

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

 

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

 

دوست را زیر باران باید برد

 

عشق را زیر باران باید جست

 

 زیر باران باید با زن خوابید

 

زیر باران باید بازی کرد

 

زیر باران باید چیز

 

نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

 

 زندگی تر شدن پی در پی

 

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است

 

رخت ها را بکنیم

 

آب در یک قدمی است

 

روشنی را بچشیم

 

شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را

 

 گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم

 

روی قانون چمن پا نگذاریم

 

در موستان گره

 

ذایقه را باز کنیم

 

 و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد

 

و نگوییم که شب چیز بدی است

 

 و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ

 

 و بیاریم سبد

 

 ببریم این همه سرخ این همه سبز

 

صبح ها نان و پنیرک بخوریم

 

 و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام

 

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت

 

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

 

 و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

 

 و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند

 

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد

 

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون

 

 و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت

 

و اگر خنج نبود لطمه

 

می خورد به قانون درخت

 

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت

 

 و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد

 

 و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها

 

و نپرسیم کجاییم

 

 بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را

 

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست

 

 و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است

 

 و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند

 

 پشت سرنیست فضایی زنده

 

پشت سر مرغ نمی خواند

 

پشت سر باد نمی آید

 

 پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است

 

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است

 

 پشت سر خستگی تاریخ است

 

 پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد

 

لب دریا برویم

 

 تور در آب بیندازیم

 

 و بگیریم طراوت را از آب

 

 ریگی از روی زمین برداریم

 

 وزن بودن را احساس کنیم

 

 بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

 

دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین

 

می رسد دست به سقف ملکوت

 

دیده ام سهره بهتر می خواند

 

 گاه زخمی که به پا داشته ام

 

 زیر و بم های زمین را به من آموخته است

 

گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است

 

و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس

 

و نترسیم از مرگ

 

 مرگ پایان کبوترنیست

 

مرگ وارونه یک زنجره نیست

 

 مرگ در ذهن اقاقی جاری است

 

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

 

 مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

 

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان

 

مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند

 

مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است

 

مرگ گاهی ریحان می چیند

 

 مرگ گاهی ودکا می نوشد

 

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

 

و همه می دانیم

 

 ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است

 

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا


می شنویم

 

پرده را برداریم

 

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

 

 بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

 

بگذاریم غریزه پی بازی برود

 

 کفش ها را بکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

 

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

 

 چیز بنویسد

 

 به خیابان برود

 

ساده باشیم

 

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

 

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

 

کار ما شاید این است

 

 که در افسون گل سرخ شناور باشیم

 

پشت دانایی اردو بزنیم

 

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

 

 صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم

 

 هیجان ها را پرواز دهیم

 

 روی ادراک  فضا رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

 

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

 

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

 

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

 

 نام را باز ستانیم از ابر

 

از چنار از پشه از تابستان

 

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

 

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

 

کار ما شاید این است

 

 که میان گل نیلوفر و قرن

 

پی آواز حقیقت بدویم

 

کاشان | قریه چنار | تابستان 1343

 

شعر در گلستانه (تا شقایق هست) سهراب سپهری

دشت هایی چه فراخ‌!

 

کوه هایی چه بلند!

 

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!

 

من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌:

 

پی خوابی شاید،


پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌.

 

پشت تبریزی ها


غفلت پاکی بود، که صدایم می زد.

 

پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌:

 

چه کسی با من‌، حرف می زند؟


سوسماری لغزید.

 

راه افتادم‌.


یونجه زاری سر راه‌.

 

بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ


و فراموشی خاک‌.

 

لب آبی

 

گیوه ها را کندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:

 

«من چه سبزم امروز


و چه اندازه تنم هوشیار است‌!

 

نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌.


چه کسی پشت درختان است؟

 

هیچ، می چرخد گاوی در کرد.

 

ظهر تابستان است‌.


سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌.

 

سایه هایی بی لک‌،

 

گوشه ای روشن و پاک‌،


کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌.

 

زندگی خالی نیست‌:


مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌.

 

آری


 تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد.

 

در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

 

و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد

 

بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌.

 

دورها آوایی ست‌، که مرا می خواند.»


برشی از شعر مسافر سهراب سپهری

چه خوب یادم هست


 عبارتی که به ییلاق ذهن وارد


شد


 وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت ...

شعر واحه ای در لحظه سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید،

 

پشت هیچستانم‌.

 

پشت هیچستان جایی است‌.

 

پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است

 

که خبر می آرند، از گل واشده ی دورترین بوته خاک.

 

روی شن ها هم‌، نقش های سم اسبان سواران ظریفی ست که صبح

 

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

 

پشت هیچستان‌، چتر خواهش باز است‌:

 

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

 

زنگ باران به صدا می آید.

 

آدم این جا تنهاست

 

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری ست‌.

 

به سراغ من اگر می آیید،

 

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

 

چینی نازک تنهایی من‌!

 

شعر «و» سهراب سپهری

 

 

آری ما غنچۀ یک خوابیم

 

غنچۀ خواب؟ آیا می شکفیم؟

 

یک روزی بی جنبش برگ

 

اینجا ؟

 

نی در درۀ مرگ

 

تاریکی تنهایی

 

نی خلوت زیبایی

 

به تماشا چه کسی می آید؟

 

چه کسی ما را می بوید:

 

...

 

و به بادی پرپر ...؟

 

...

 

و فرودی دیگر ؟

 

...

 

شعر غمی غمناک سهراب سپهری

 

 

شب سردی است و من افسرده

 

راه دوری است و پایی خسته

 

تیرگی هست و چراغی مرده

 

 

 

می کنم تنها از جاده عبور

 

دور ماندند زمن آدمها

 

سایه ای از سر دیوار گذشت

 

غمی افزود مرا بر غمها

 

 

 

فکر تاریکی و این ویرانی

 

بی خبر آمد تا با دل من

 

قصه ها ساز کند پنهانی

 

 

 

نیست رنگی که بگوید با من

 

اندکی صبر سحر نزدیک است

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 

وای این شب چقدر تاریک است

 

 

 

خنده ای کو که به دل انگیزم

 

قطره ای کو که به دریا ریزم

 

صخره ای کو که بدان آویزم

 

 

 

مثل اینست که شب نمناک است

 

دیگران را هم غم هست به دل

 

غم من لیک غمی غمناک است

 

 

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 

وای این شب چقدر تاریک است

 

اندکی صبر سحر نزدیک است

شعر در قیر شب سهراب سپهری

 

 

دیرگاهی است در این تنهایی

 

رنگ خاموشی در طرح لب است

 

بانگی از دور مرا می‌خواند

 

لیک پاهایم در قیر شب است

 

 

 

رخنه‌ای نیست در این تاریکی

 

در و دیوار به‌هم پیوسته

 

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

 

نقش وهمی است ز بندی رسته

 

 

 

نفس آدم‌ها

 

سر به سر افسرده است

 

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

 

هر نشاطی مرده است

 

 

 

دست جادویی شب

 

در به‌روی من و غم می‌بندد

 

می‌کنم هرچه تلاش

 

او به من می‌خندد

 

 

 

نقش‌هایی که کشیدم در روز

 

شب ز راه آمد و با دود اندود

 

طرح‌هایی که فکندم در شب

 

روز پیدا شد و با پنبه زدود

 

 

 

دیرگاهی است که چون من همه را

 

رنگ خاموشی در طرح لب است

 

جنبشی نیست دراین خاموشی

 

دست ها پاها در قیر شب است