می ‌کشم دردی که درمانیش نیست ... سلمان ساوجی

می ‌کشم دردی که درمانیش نیست

می ‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانۀ عشق تو بار

یافت، برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم

لیک چون من بند فرمانیش نیست

هر که جان در ره جانانی نباخت

یا ز دل دور است یا جانیش نیست

خود دل مجموع در عالم که دید

کز عقب آه پریشانیش نیست

چشم ترکت کو سیه دل کافری است

هیچ رحمی بر مسلمانیش نیست

چشم آن انسان که عاشق نیست، هست

راست چون عینی که انسانیش نیست

هر که چون سلمان به زلف کافرت

نیستش اقرار، ایمانیش نیست


بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست ... سلمان ساوجی

بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست

صبرست، دوای من و دردا که مرا نیست

از هیچ طرف راه ندارم که ز زلفت

بر هیچ طرف نیست که دامی ز بلا نیست

عشق است میان دل و جان من و بی ‌عشق

حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست

زاهد دهدم توبه ز روی تو، زهی روی

هیچش ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست

مهری و وفایی که تو را نیست مرا هست

صبری و قراری که تو را هست مرا نیست


عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست ... سلمان ساوجی

عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست

وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست

ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر

کآسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست

عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت

شاهد حسن تو را هر دم نقابی دیگرست

دیگران را در کمند آور که همچون زلف تو

هر رگی در گردن جانم طنابی دیگرست

آتشی کردی و گفتی می ‌کنم ترک عتاب

زینهار ای جان مگو کین خود، عتابی دیگرست

بخت راهی می ‌زند بر خون من، من چون کنم

باز بخت خفتۀ ما، دیده خوابی دیگرست

از رقیبم دوش می ‌پرسید کاین بیچاره کیست؟

گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست


جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است ... سلمان ساوجی

جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است

می‌ جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده است

جان بیمارم به استقبال آمد تا به لب

قوّتی از نو مگر در جان بیمار آمده است

می ‌رود اشکم که بوسد خاک راهش را به چشم

بر لبم جان نیز پنداری بدین کار آمده است

زان دهان می ‌خواهد از بهر امان، انگشتری

جان زار من که زیر لب به زنهار آمده است

تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک

از فراقت روز بر من، چون شب تار آمده است

بی‌ تو گر می خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است

بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده است

گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده است

همچو چنگ از هر رگم، صد نالۀ زار آمده است

روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم چو شب

در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار آمده است

گر بلا بسیار شد سلمان برو، مردانه باش

بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمده است


حلقۀ زلف تو سرمایۀ هر سودایی است ... سلمان ساوجی

حلقۀ زلف تو سرمایۀ هر سودایی است

غمزۀ مست تو سر فتنۀ هر غوغایی است

راز سر بستۀ زلفت، مگشا پیش صبا

که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است

صورت خط تو در خاطر من می‌ گذرد

باز سر برزده از خاطر من سودایی است

درد بالای تو چینم که از آن بالاتر

نتوان گفت که در بزم فلک، بالایی است

هر کسی را نظری باشد و رایی و مرا

دیدن روی تو رای است و مبارک رایی است

دل سودا زده در عهد تو بستیم و برین

عهدها رفت و نگویی که مرا شیدایی است

با غم توست اگر جان مرا آرامی است

در دل ماست اگر درد تو را ماوایی است

یک شب از دیدۀ ما نیست خیالت خالی

شبروی شب همه شب در پی شب پیمایی است

می‌رود دل به ره دیده و تا چون باشد

سفر دیده مبارک سفر دریایی است

نه ز احوال دل بی‌خبرانت خبری است ... سلمان ساوجی

نه ز احوال دل بی‌خبرانت خبری است

نه به سر وقت جگرْ سوختگانت گذری است

گفته ای باد صبا با تو بگوید خبرم

این خبر پیش کسی گو که شبش را سحری است

بر سرم آنچه ز تنها و فراقت شبها

می‌رود با تو نگویم که در آن دردسری است

نظر من همه با توست اگر گه گاهی

نکنم دیده به سوی تو درآنم نظری است

ای دل از منزل هستی قدمی بیرون نه

به هوای سر کویش که مبارک سفری است

هر که خاک کف پایت نکند کحل بصر

اعتقاد همه آن است که او بی بصری است

تو برآنی که بود جز تو کسی سلمان را

او بر آن نیست که غیر از تو به عالم دگری است


چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است ... سلمان ساوجی

چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است

هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره نیست

یعنی او نیز هم از زمرۀ هشیاران است

دلم از مصطبۀ عشق تو بویی بشنید

زان زمان باز مقیم در خماران است

عشق با روی تو هر بوالهوسی چون بازد؟

عشق کاری است که آن پیشۀ عیاران است

حال بیماری چشم تو و رنجوری من

داند ابروی تو کو بر سر بیماران است

دارم آن سر که سر اندر قدمت اندازم

وین خیالی است که اندر سر بسیاران است

شرح بیداری شبهای درازم که دهد

جز خیال تو که او مونس بیداران است

در هوی و هوس سرو قدت، سلمان را

دیده، ابری است که خون جگرش، باران است


من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است ... سلمان ساوجی

من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است

کز خیال او شوم خالی، خیالی باطل است

چشم عیارش، به قصد خواب هرشب تا سحر

در کمین مردم چشم است و مردم، غافل است

عشق در جان است و می در جام و شاهد در نظر

در چنین حالت، طریق پارسایی، مشکل است

بر نمی‌دارد حجاب از هودج لیلی، صبا

تا خلایق را شود روشن که مجنون، عاقل است

ما ز دریاییم همچون قطره و دریا ز ما

لیکن از ما در میان ما حجابی حایل است

یار اگر با ما به صورت می کند بیگانگی

صورت او را به معنی، آشنایی با دل است

رحمتی بر جان سلمان کن که رحمت واجب است

ناتوانی را که بار افتاده در آب و گل است

ناتوان جان را به جان دادن رسانیدم به لب

یکدم ای جان خوش برا کین آخرینت منزل است


ای دلِ شوریدهْ جان، نیست شو از هر چه هست ... سلمان ساوجی

ای دلِ شوریدهْ جان، نیست شو از هر چه هست

کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست

منکر صورت نشد، عارف معنی شناس

راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست

از پی محنت شود، مست محبت، مدام

هر که شراب بلی، خورد ز جام الست

بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است

کز نظرش می‌شود، مردم هشیار مست

خادم نقاش فکر، نقش رخت سال ها

خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست

یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت برنخاست

دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست

از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد

لطف تو صد در گشاد، یک در اگر بست بست

کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد

درد دل خویش جُست، هر که ز درد تو جَست

گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست ... سلمان ساوجی

گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست

نتوان گفت که در دور تو، هشیاری هست

خوردم از دست تو جامی که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

دارم از بهر دوای غم دل، می برکف

این دوایی است که بی وصل تو دارم در دست

می‌زند حلقۀ زلف تو دَرِ غارت جان

نتوان با سر زلف تو به جانی در بست

می به هشیار ده ای ساقی مجلس که مرا

نشأه‌یی هست هنوز از می باقی الست

من که صد سلسله از دست غمت می‌گسلم

یک سر مو نتوانم ز دو زلف تو گسست

هر که پیوست به وصلت ز همه باز برید

وانکه شد صید کمندت ز همه قید برست

جان صوفی نشد از دودِ کدورت، صافی

نا نشد در بن خمخانه، چو دُردی بنشست

با سر زلف تو سودای من امروزی نیست

ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست

جُست سلمان ز جهان بهر میان تو کنار

راستی آنکه ازین ورطه به یک موی بجَست

ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب ... سلمان ساوجی

ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب

صحبت گل را رها، کرده ببویت گلاب

سایۀ سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند

نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب

عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا

خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب

سرّ جمالت به عقل، در نتوان یافتن

خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب

گرچه رخت در حجاب، می‌رود از چشم ما

پردۀ ما می‌درد حسن رخت، بی حجاب

طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر

ور چه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب

دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر

می‌طلبد لا جرم، نقش خیالش در آب

سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر

ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب

بی تو من و خواب و خور؟ این چه تصور بود؟

سینه عشاق و خور؟ دیده مشتاق و خواب؟

ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت

ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب

خاطر سلمان ازین، خرقۀ ازرق گرفت

خیز که گلگون کنیم، جامه به جام شراب


ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما ... سلمان ساوجی

ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما

کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما

خاک را از خاصیت اکسیر اگر زر می‌کند

ساقیا می ده که ما خاکیم و می اکسیر ما

ما که از دوران ازل مستیم و عاشق تا کنون

غالبا صورت نبندد بعد از این تغییر ما

من غلام هندوی آن سرو آزادم که او

بر سمن بنوشت خطی از پی تحریر ما

بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر

گو حذر کن زینهار از نالۀ شبگیر ما

ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم

گر نه آب چشم ما می‌بود دامنگیر ما

ای که می‌گویی مشو دیوانه زلفش بگو

تا نجنباند نسیم صبحدم زنجیر ما

خدمتی لایق نمی‌آید ز ما در خدمتت

وای بر ما چون نبخشایی تو بر تقصیر ما

گفته ای سلمان که من خود را فدایش می‌کنم

زودتر زنهار کآفات است در تاخیر ما


محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را ... سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را

غالبا دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمییز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌ اند

کرده ‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک، می می‌خوریم

گو بر اندازید بنیاد خم و خمخانه را

ما ز جام ساقی مستیم کز شوق لبش

در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است

ساقیا در مجلس ما ره مده بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من به جام می ستان

این روان روشن و جامی بده جانانه را

سر چنان گرم است شمع مجلس ما را ز می

کز سر گرمی بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان تَرک می

ناصحا! افسون مدم واعظ مخوان افسانه را


خیال نرگس مستت، ببست خوابم را ... سلمان ساوجی

خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

کمند طرّۀ شستت، ببرد تابم را

چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را

نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

عمارتی بکن این خانه خرابم را

نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

ز خواب صبح در آرید آفتابم را

فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را

بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

به پیش مردم از این پس مریز آبم را

سواد طرّۀ تو، نامۀ سیاه من است

نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را

منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر

قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را

دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را

خطایی ار ز من آمد، تو التفات مکن

چو اعتبار خطای من و صوابم را؟

حجاب نیست میان من و تو غیر از من

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را

هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را

مگر به نالۀ من نرم می‌شود، دل کوه؟

که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟


نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟ ... سلمان ساوجی

نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینۀ عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورستۀ من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه زنخ مُرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من ز گدایان توام

از گدایان خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل خواند به خود حضرتِ تو، سلمان را

«حاش لله» که بود راندۀ درگاه چرا؟


امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما ... سلمان ساوجی

امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما

تو مست می حسنی، من مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند با مست، بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا