گلچینی از رباعیات خیام نیشابوری

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آیینۀ صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

***

این قافلۀ عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟

پیش آر پیاله را که شب می گذرد

***

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادۀ گلرنگ نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست

***

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

***

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده است

***

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او می بینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است

***

این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده است و روزی که گذشت

***

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

***

در دایره ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

***

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***

من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کِشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

***

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت

***

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

***

هز ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کآن هم رخ خوب نازنینی بوده است

***

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی

کآن سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

***

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای در خواب شدند

***

ای دل چو زمانه می کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

***

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

***

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده است تو را

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

***

بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا می دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجّتم به داور خوانند

***

دهقان قضا بسی چو ما کِشت و درود

غم خوردن بیهوده نمی دارد سود

پر کن قدح می به کفم در نِه زود

تا باز خورم که بودنی ها همه بود

***

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می آید

کو دامن خویشتن فراهم می گیرد

***

هرگز دل م ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد

***

یاران موافق همه از دست شدند

در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر

دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند

***

یک قطرۀ آب بود با دریا شد

یک ذرّۀ خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

***

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نا بوده پدید

خوش باش غم بوده و نا بوده مخور

***

دی کوزه گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گِلی لگد همی زد بسیار

وآن گل به زبان حال با او می گفت

من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار

***

مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس

در پیش نهاده کلّۀ کیکاوس

با کلّه همی گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرس ها و کجا نالۀ کوس

***

جامی که عقل آفرین می زندش

صد بوسه ز مهر، بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

***

در گارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟

***

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر به سریم

***

بر مفرش خاک خفتگان می بینم

در زیر زمین نهفتگان می بینم

چندان که به صحرای عدم می نگرم

ناآمدگان و رفتگان می بینم

***

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم

یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی می خورْدَم

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

***

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک درآمدیم و بر باد شدیم

***

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

***

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم دل آن که زین جهان زود برفت

وآسوده کسی که خود نیامد به جهان

***

از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

وآنگاه برای خشتِ گورِ دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو

***

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرّینم بود

اکنون شده ام کوزۀ هر خمّاری

***

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بُدم چو کردم این اوباشی

با من به زبان حال می گفت سبو

من چون تو بُدم تو نیز چون من باشی

***

گر آمدنم به خود بُدی نامدمی

ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی

به زان نبُدی که اندرین دیر خراب

نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

***